you will back 🪅 P8 🪅

bahar:) bahar:) bahar:) · 1402/10/25 15:40 · خواندن 2 دقیقه

نمیدونم چرا انقد لایک کم میخوره.

5 تا از لایک ها مونده بود :)

اما برید ادامه بازم

 

 

از زبان آدرین:

گفت : م.رین..ت دوپن چنگ

سرمو آوردم بالا.

خودش بود؟

گفتم: ببخ.شید؟

گفت: مرینت دوپن چنگ.

گفتم: مرینت، سرتو بیار بالا.. لطفا

کمی بیشتر خم شد و تکرار کرد: استخدامم؟

دیگه تلاش نکردم. ظاهرا اصلا نمیخواد ریخت منو ببینه.

ناراحت بودم. یعنی انقدر بی رحمانه ولش کرده بودم.

باید بهش نزدیک میشدم، ولی. چجوری؟

چشمم به میز خالی تو دفترم افتاد.

اگه پیش خودم کار میکرد..

گفتم: مم..میزت اونجاست. میتونی توی دفتر من لباس طر..احی کنی.

صدای نفس های تندشو میشنیدم.

تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که محکم تر از تموم اون سالها بغلش کنم.

حتی شده یه بار.

( راستی داستان به زودی قراره ..... بشه از پارت 10 )

گفت : چش..م 

احساس کردم خسته شد و بدنشو صاف کرد.

موهاش کنار رفت و بالاخره چشماشو دیدم.

گفتم : مرینت. لطفا. تروخدا. من .. اشتباه کردم . ازت خواهش میکنم. همش تقصیر، او.ن اون جینای لعنتی بود .. ازت خواهش میکنم.

با قدم های آروم به سمت میزش رفت و نشست.

آروم گفت: نه. دیگه دیره..

 

 

....عزیزممممم.....

صدای جینا رو که در چند قدمی دفتر بود میشنیدم.

به مرینت نگاه کردم. اونم مثل من ، داشت به در نگاه میکرد.

در رو باز کرد و گفت : عزیزم؟

چشمش به مرینت افتاد که سرشو پایین انداخته بود.

گفت: عشقم. برای تخت امشب حاضری؟ ( دیگه بیشتر از این وارد نشیم :) )

چی؟ تخت؟ من حتی تا 1 ثانیه هم باهاش تو خونه نبودم. چه برسه به تخت؟!

به مرینت نگاه کردم. سرخ شده بود. 

انگار ، بغضی تو گلوش جمع شده بود..

 

گفتم : بعدا حرف میزنیم جینا.

- با..شه

و درو بست.

 

 

با این اوضاع، عمرا بتونم بهش نزدیک شم.

یاد مهمونی تام افتادم.

اگه دعوتش کنم چی؟

گفتم : مم..رینت ، فردا شب پارتیه.

پارتی تام. یکی از اعضاء شرکت. 

میای؟

 

از زبان مرینت:

با خودم فکر کردم، شاید، یه پارتی برای حالم بد نباشه.

گفتم: چش..م .

تموم شد.

شد 2745 کاراکتر.

اهم اهم.

دوباره شرط قبلی. 

45 تا لایک. 40 تا کامنت 

( بالاخره میخوام به این عکسای اول و اخر اشاره کنم :) )