بره ی ناقلای من پارت 15
سلام بعد مدت ها پارت دادم!
ادامه ی پارت قبلی...
از روی تخت بلند شدم و رفتم دستشویی کارامو کردم و لباسامو پدشیدم و از اتاق اومدم بیرون که دیدم مهمونا رسیدن!
به همه سلام کردم و دخترعمه هام اومدن و من دوستشون دارم و اونا هم منو دوست دارم عمه هام و شوهراشونم اومدن و لوکا و جولیکا و مامانشم اومده بودن!
لوکا و جولیکا دختر عموی مهربونمن!
اما ننیدونم اینا به مادرشون رفتن و بی ادب و گستاخن!
عموم چرا با این زن ازدواج کرد از چیش خوشش اومد من نمیدونم!
به دستور بابام جولیکا و دختر عمه هامو بردم داخل اتاق و دخترعمه هام و خودم یه جا جمع شدیم و جولیکا هم توی جمعمون نیومد چه بهتر دوتا از دختر عمه هام خواهرن یکیشون هم سن منه که ژاکلینِ اسمش و خواهرشم ژینوس و یکی از دختر عمه هام که از ژینوس هم کوچیک تره راشل اسمش هست!
داشتم با دخترادر مورد دانشگاه حرف میزدم که جولیکا تا تمسخر گفت:
جولیکا:مرینت خانم همچین درباره ی دانشگاهت میگی که انگار دانشگاهت پنسیلوانیا[پنسیلوانیا بهترین دانشگاه اروپا هست توی گوگل میتونید ببینید] هست!
راشل با تمسخر مثل جولیکا گفت:
راشل:آخه بعضیا حسودیشون میشه آخه نکه خودشون نتونستن قبول بشن!
جولیکا هر چه قدرم کنکور داد نتونست قبول بشه و برای همین خیاطی رفت!
جولیکا که عصبی شده بود گفت:
جولیکا:اوه راشل خانم میبینم زبون در آوردی و بی احترامی هم به من میکنی !
راشل:زبون داشتم رو نمیکردم ولی الان رو کردم!
جولیکا خواست جیزی بگه که ژاکلین گفت:
ژاکلین:اولاً بحث رو کشش ندید و دوماً اگه طاقت بی احترامی نداری میتونی بری!
جولیکا همنطور که قرمز شده بود از جاش پاشد رفت و در هم پشت سزش محکم بست همین که رفت پوخی زدیم زیر خنده !
وایییی دلم خنک شد آخیش!
همونطور که میخندیدیم مامان اومد داخل اتا در هم پشت سرش بست و گفت:
مامان:جولیکا چرا قرمز شده بود بچه ها؟
ژینوس گفت:
ژینوس:خاله حسابشو گذاشتیم کف دستش و برای همین عصبی شد و رفت از اتاق بیرون !
کلا همه ی فامیلای بابام به مامانم میگن خاله چون خیلی با مامانم راحتن و مامانمم خودش هم دوست داره اینجوری صدلش بزنن چون مامانم خواهری نداره!
مامانم تک خنده ای کرد و گفت:
مامان:بیاید بیرون که غذا روی میز حاضره منتظر شما هستیم!
از جامون بلند شدیم و با مامانم از اتاق بیرون زدیم طرف میزا رفتیم هرکی یه جا جا گرفت و از شانس بدم روبه روی لوکا فقط جا بود که نشستم!
هر چی غذا خوردم کوفتم شد انقدر لوکا به من نگاه میکرد خسته ام کرد با اون نگاهاش والا!
رفتیم داخل اتاق با دخترا حلقه زدیم و شروع به صحبت کردن کردیم!
که راشل گفت:
راشل:اول من شروع میکنم ...جولیکا یه دوست پسر داشتش که اسمش راکان بود لامصب جذابم بود اما خب لیاقتش بهتر از جولیکا بود چندماهی گذشت که اینا به دلیل نا معلومی کات کردن ولی خوب شد کات کردن چون جولیکا خیلی کلاس میذاشت و چون شهر ما هم کوچیکه همه فهمیدن دوست پسر داره و کات کردنشونم توی محله نثل بمب تروید...ببین مرینت این چندماهی که نبودی یه اتفاقاتی افتاد که نگو و نپرس!
با تعجب به راشل نگاه میکردم و ژاکلین و ژینوس هم همینطور!
که ژینوس گفت:
ژینوس:حالا نوبت منه...تو که رفتی دانشگاه یو هفته ی بعدش لوکا اومد پیش بابات و باباتو پر کرد که اگه تو بری پاریس اونجا محیطش بده و تو هم بد در میای و داخل خوابگاهم معلوم نیست جیا اتفاق میوفته و تو میش مسر نیری و پارتی و این چیزی اما خب بابات بهش رو نداد چون میدونست که لوکا چه حدفی داره برای همین بابات به حرفاش احمیت نداد و گفتش که من به دخترم اعتماد دارم و میدونم از این کارا نمیکنه و اون فقط به فکر درسشه...
با بغض به یه جا نگاه کردم من بابامو سرشکسته کردم اون به من امید داشت که من سر بلندش میکنم و توی پاریس فقط درس میخونم اما نمیدونه که یه پسر وارد زندگیش شد و دست روی دخترش بلند کرد و با پسره صوری لزدواج کرد و آخر دختره عاشق پسره شد و حتی پسره دخترشو رسوند خونه باباش!
واقعا که من چیکار کردم؟
اما اگه بابام بفهمه خیلی بد میشه دیگه مثل قبل باهام نمیشه و باهام سرد رفتار میکنه اینو خوب گیدونم!
با صدا زدنای ژاکلین به خودم اومدم!
ژاکلین:مرینت خوبی ؟
من:خوبم فقط توی فکر بودم!
ژاکلین:خب مرینت همه خبرا رو این دوتا رسوتدن و من متاسفانه هیچ خبر دیگه ای ندارم و اینوه الان باید بریم!
من:خوب شب میموندید!
ژاکلین:درس ها رو که میبینی که!
من:هعییی آره اوکی خداحافظ!
ژاکلین:خداحافظ!
همه ی مهمونا رفت ولی کاش ژاکلین نیموند و باهاش درد و دل نیکردم اما مسکل نداره فردا باید برم پاریس!
پایان...
تا پارت بعدی90کامنت و 40لایک خوبه دیگه!