پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۵)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و پنجم
سال ۱۹۸۶
... همه چیز خوب بود.
پیتزا ها به خوبی پخته میشدند و به دست مشتری میرسیدند، دستگاه های آرکید به خوبی کار میکردند، ماشین های فروش نوشابه بدون نقص سرویس دهی میکردند، چراغ ها همیشه روشن بودند، و انیماترونیک ها هم، با وجود اینکه مدتی بود حرکتشان خشک و عجیب شده بود، اما روی هم رفته عملکرد رضایتبخشی داشتند...
... در همین حین، ویلیام در دفتر خود نشسته بود و در بخش مربوط به بازار بورس روزنامه، قیمت سهام رستوران خود را نگاه میکرد. نوسانات قیمت خیلی زیاد بود، اما در کل این هم خوب بود. مخصوصاً از موقعی که چند شعبه از مکان خواهر را تأسیس کرده بود.
او روزنامه را تا زد و به کناری نهاد. سپس بخش جدولش را برداشت تا کمی خود را سرگرم کند، اما هنوز دست به قلم نبرده بود که ناگاه میل مبهم و جنون آسای همیشگی به جانش افتاد... از روی صندلی بلند شد و در حالی که به سختی نفس نفس میزد، دور خود چرخید.
صدای اسپرینگ ترپ در سرش طنین انداخت:« انجامش بده... انجامش بده... انجامش بده!...»
ویلیام حرکت کرد، اما نه به اختیار خودش. پا هایش به اراده خودش راه نمیرفتند.
او خود را وسط سالن اصلی رستوران یافت.
نگاه نافذش را کمی در اطراف چرخاند و تمام کودکانی که در رستوران بودند را ورانداز کرد. چیزی نگذشت که چشمش به یکی از بچه ها گیر کرد.
دختر بچه ای نسبتاً بلند قد با پوستی به سپیدی برف و مو های مشکی و براقی که تلألو نور را به سادگی انعکاس میدادند.
ویلیام از پشت نزدیک به او شد و به عنوان مقدمه ای بر یک ارتباط، دستی بر سر و مو های دخترک کشید. مو هایش به قدر نرم بود که ویلیام پنداشت که دست بر مخمل میکشد.
دخترک برگشت و با بهت به ویلیام زل زد.
ویلیام روی زانو نشست، صورتش با صورت دختر هم عرض شد، به او گفت:« سلام خوشگل خانوم، اسم شما چیه؟»
دخترک، با لحن محکمی که اصلاً به چهره اش نمی آمد، گفت:« کسیدی.»
ویلیام گفت:« خب، بگو ببینم، تو این اطراف یه خرگوش زرد ندیدی؟»
کسیدی با تعجبی آشکار پاسخ داد:« نه!»
ویلیام گفت:« اون داره همین اطراف پرسه میزنه، اگه یه وقت دیدیش، برو پیشش و دستشو بگیر و بیارش پیش من...»
« تا بعد »