رمان جابه جایی پارت هفت
بچه ها من متوجه شدم یه اشتباهی کردم و به جای پارت ۷ پارت ۸ رو داده بودم
الان دوباره پارت بعدی رو میزارم که میدونم یه بار خوندین
اول اینو بخونید بعد برید سراغ اون و دوباره یه مروری کنید 😂
انگشتان آدرین آرام بر روی کلاویه های پیانو میرقصیدند ، استاد بالایسر آدرین سرش را به بالاو پایین تکان میداد « بعدی !!»
آدرین از نواختن دست برداشت و زویی که در پیانوی مجاور او نشسته بود شروع به نواختن کرد ، او با حس و حال مشغول نواختن شد و چشمان خود را بست ، همان ابتدای کار استاد فریاد زد « این چه وضعشه !! بعدی »
دختر اشرافی دیگری شروع به نواختن زد ، زویی به آدرین نگاه کرد و نیشخند زد ، لبخند هایش گرم بودند، آنقدری گرم که بتوانند لب های سرد آدرین را به خنده بی اندازند
_«اقای آگرست و خانم بورژوا ، بهتره به جای مسخره بازی به تمرین تون بپردازید ، وضع تون خیلی افتضاحه ، بعدی !! »
پسری قد بلند با موهای سیاهِ پرکلاغی و جذاب شروع به نواختن کرد
زویی روی پلکان خروجی مدرسه درکنار آدرین نشسته بود ، او درحالی که از خنده روده بر شده بود ، شکمش را گرفت و سرس را روی بازوی آدرین گذاشت و مشغول خنده شد
صدای قدم هایی بر روی پلکان بلند شد ، زویی سرش را بلند کرد
دختری با کفش پاشنه دار و شلواری تنگ و برند به رنگ آبی و تیشرتی کاموایی به رنگ سفید با یقه ی لاکپشتی ، دختری که موهای بلوندش را در بالای سرش صفت کرده بود
_«زویی ، پاشو بریم »
زویی به خواهر بزرگتر خود کیلویی نگاهی انداخت ، سپس نگاهش را روی چشمان زمردی رنگِ آدرین و سپس روی ماشین سیاه و بزرگی که گواه از رسیدن محافظ شان بود میداد انداخت
سپس دوباره به چشمان کلویی خیره شد « من نمیام ، میخوام تا خونه پیاده بیام »
کلویی لبخندی زد « باشه ، من هم میخوام با اریکسون وقت بگذرونم ، فعلا ، بهتون خوش بگذره »
کلویی برگشت و فریاد زد « اریک!! » سپس به سمت پسر رفت ، پسری که پایین پلکان مدرسه با پوستی مرمرگون و موهایی سیاه به رنگ جوهر ایستادن بود ، کلویی دستانش را دور بازوی اریکسون حلقه کرد و سرش را به بازوی او چسباند ، سپس هردو راه افتادند
درحالی که پسر دست خود را لای موهایش فرو برده بود
آدرین گوشه ی لب هایش را کج کرد «من نسبت به اون پسر حس خوبی ندارم »
_« پسر خواننده ی معروفه ، رالی کواندر ، بنظرم اونم مثل باباش تو موسیقی خوبه »
زویی بلند شد و دستانش را به سمت آدرین دراز کرد ، کتی نیم تنه به رنگ زرد را بر روی تاپ و شلواری سفید پوشیده بود ، آدرین با تعجب به او چشم دوخت « زویی میدونی که...»
_«مشکلی پیش نمیاد بابات چیزی نمیگه ، بیا باهم تا خونه تون قدم بزنیم و لذت ببریم »
_«تو بابام رو نمیشناسی زویی اون ...»
زویی نیشخند زد « من آقای آگرست رو نمیشناسم ؟ من ؟ من دو ساله که تو شرکتش کار میکنم »
سپس هم خودش دست آدرین را کشید و بلند کرد ، او آدرین را کشان کشان دنبال خودش میکشید و میدوید
تا اینکه آدرین هم همراه او شد و هردو تا انتهای خیابان مسابقه ی دو برگذار کردند
در بازشد ، مرینت داخل مغازه آمد ، او با شوق کیف خود را روی صندلی رها کرد و به سمت پدرش رفت « از آقای آگرست خبری نشد ؟؟»
توماس خندید « سلام »
_«ببخشید ، سلام ، خبری نشد ؟»
_«خبری که هست ، اما نه اون خبری که تو منتظرشی !»
مرینت با نگرانی به چشمان پدرش خیره شد ، سعی داشت حدس بزند چه کلماتی از دهان او خارج خواهد شد « پشیمون شد ؟ طرحم رو دوست نداره ؟»
توماس صرفه ای کرد ، صرفه ای صرفا برای صاف کردن گلویش « خب راستش چطور بگم .. من و گابریل تصمیمی گرفتیم ، این تصمیم به صلاح هردوتونه، و البته فکر میکنم توهم خوشت بیاد »
_«هردو مون ؟ »
گابریل گفت « بله ، تو و دختر توماس ، مرینت ، اون رو یادت میاد ؟»
آدرین به سکوت فرو رفت
گابریل ادامه داد « البته نباید هم یادت بیاد ، تو اون رو تنها سه بار دیدی ، در روز جشن تولدت و روزی که ... »
گابریل از ادامه دادن حرف خود اجتناب کرد
اما آدرین میدانست او چه میخواست بگوید «اره ، یادم میاد ،یه دختر که به زور به من از شیرنی هایی که پخته بود میداد ، آخرین باری که ...م.م.مامان رو دیدم »
گابریل با ناراحتی سرش را تکان داد
_«تو مدتی خونه ی آقای آگرست میمونی ، مطمئنم دختر اشرافی بودن ، تجربه ی متفاوتی برای تو خواهد بود ، آدرین هم مدتی اینجا میمونه
شما هردو تون تجربه های متفاوتی رو برای انتخابات آینده تون نیاز دارید »
مرینت سکوت کرد ، شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بگوید ، نفهمید کی و چطور اما وقتی به خودش آمد به اتاقش برگشته بود ، طراحی هایش روی میز پخش بودند و صفحه ی کامپیوتر روشن بود
مرینت کلماتی را جست و جو کرد ، به دنبال چیزی میگرفت که اورا مصمم کند
در نهایت تصمیمی گرفته ، چشمانش را بست و به فکر فرو رفت ، سوالی ذهنش را مشغول کرده بود ، "چی بردارم ؟"
امیدوارم لذت برده باشید 😂 هرچند پارت بعدی رو خوندین...اممم