رمان جابهجایی پارت ۸
بزنید رو ادامه ی مطالب امیدوارم لذت ببرید ، لایک و کامنت یادتون نره
آرام دستگیره ی ماشین را فشرد و در باز شد ، با احتیاط از ماشین پیاده شد ، اولش که پدرش این پیشنهاد را به او داده فکر میکرد بهانه یا دروغی برای کشاندن او به جلسه ی عکاسی دیگری است ، اما حالا که نانوایی دوپن را میدید ، بعد از مدت ها هیجان در قلبش جریان یافته بود
بی دلیل رشته ای از لبخند بر روی لب هایش نشسته بود ، مدت ها بود خانه ی آنها بی روح و تکراری شده بود ، دوسال بود که هر هفته ،شبیه به هفته ی پیش بود
فاقد هیجان ، خوشحالی و آزادی
وارد مغازه ی دوپن شد ، بوی نان تمام مغازه را دربر گرفته بود ، مغازه خالی بود و تکه های برش خورده ی نان روی میز به آدرین چشمک میزد ، او سمت سبد نان رفت و تکه نانی را خورد
درب مغازه به صدا آمد و خانم جوانی وارد شد
_«سلام ، آقای دوپن چنگ نیستن؟»
آدرین هول شد ، نمیدانست باید چه کند و چه بگوید ، زبانش گرفته بود « چی.چی.چییزه ، نه نیستن »
_«پس به من سه تا کروسان با لایه های کاکائو بدین »
_«عع ، آخه .. چیزه .. چشم »
آدرین برگشت و به اطراف خود نگاه کرد ، کاغذ های کاهی رنگی با آرم زیبایی بر روی میز بودند ، او یکی از کاغذ هارا در آورد و تای آن را باز کرد ، سپس دستان خود را درون دستکشی فرو برد و به سمت قفسه رفت ، با شک و تعجب به کروسان ها نگاه کرد
سه ظرف کروسان زیبا درون قفسه بودند ، یکی به سفیدیِ برنج ، دیگری به رنگ گندم و دیگری کمی روشن تر از قهوه
او سعی کرد خاطرات را به خاطر بیاورد ، روزی که دختر آقای دوپن به او کروسان های شکلاتی را میداد ، بنظر رنگ کروسان ها متمایل به گندمی بود
آدرین از روی حس ، و خاطراتی که از آنها مطمئن نبود به ظرف کروسان دست برد و سه عدد از زیبا ترین انهارا درون بسته انداخت
سپس کاغذ را تا زد و با چسبی درب آن را محکم کرد
خانم جوان لبخند رضایت آمیزی از سرعت او زد « ممنون ، چقدر میشه ؟»
رنگ از رخ آدرین پرید ، شروع کرد به من.من کردن ، به دنبال این بود که از کجا بفهمد قیمت آنها چقدر است
اصلا چرا از همان اول نگفت که او فروشنده نیست
صدای مهربانی از پست سر آدرین آمد « ۴ پن »
آدرین به پشت سرش نگاه کرد ، آقای توماس ، مرد تنومند و بنظر مهربانی پشت سر او ایستاده بود ، او با لبخند به آدرین نگاه میکرد ، سپس پول را از خانم گرفت
بعد از اینکه خانم جوان از مغازه خارج شد ، لبخندی زد « آفرین !! واقعا آفرین خیلی خوب مشتری راه انداختی ، راستش خیلی وقته پشت درم اما میخواستم ببینم چیکار میکنی »
آدرین با شوق سرش را تکان داد « ببخشید نمیدونستم باید چیکار کنم ، و ممنون »
_« راستی سلام ، خوش اومدی ، حتما خیلی خسته ای ، برو لوازمت رو تو اتاق بزار و حموم برو و استراحت کن ، اتاقت طبقه ی سومه ، از این راه پله جلوتر برو ، منم چمدونت رو میارم »
_«چشم »
_«بعدش میتونیم یه دل سیر حرف بزنیم ، میتونیم باهم خیلی کارا کنیم من داشتم فکر میکردم ما تو این مدت .. وایستا حرفام زیاده، اول برو استراحت کن »
آدرین لبخند زد « ممنون »
سپس به سمت دربی رفت که به پلکان میخورد و از پله ها بالا رفت ، آقای دوپن پشت سر او چمدانش را حمل میکرد ، آدرین از اینکه خودش چمدانش را برنداشته معذب بود
به طبقه ی سوم که رسید ایستاد ، راهروی طویل و تقریبا خالی، حاوی تابلو و گلدان
آدرین سمت دربی رفت ، دست به دستگیره ی در انداخت و آن را باز کرد ، اتاقی با کاغذ دیواری های صورتی جلوی چشمش نمایان شد ، اتاقی نیم دایره حالت با منظره ی چشم نوازی بود که همزمان هم بوی زندگی میداد هم حس پژمردگی
_«اون اتاق مرینته ، اتاق تو اون یکیه »
_«ببخشید »
آدرین در را بست و به سمت مجاور نگاه کرد ، او سمت در رفت و دست انداخت و آنرا باز کرد ، اتاقی نیم دایره همانند اتاق دیگر ،
اتاق مخصوص مهمان ، سفید و ساده بود ، روی دیدار های آن طرح گل های بنفشِ اسطوخودوس و برگ های سبز نقش بسته بود ، پرده های اتاق به رنگ سبز و روی پتوی تخت گلدوزی هایی از رنگ سبز بود
آقای توماس به آدرین رسید و پشت سرش ایستاد «ببخشید اگه کوچیکه »
آدرین با شوق سرش را تکان داد « خیلی زیباست »
آقای توماس لبخند زد « اینجا روبه روی اتاق مرینت هست ، برای همین تمیز کردنش به پای مرینته ، یعنی بود .. تا قبل از ..»
آقای توماس حرفش را خورد ، اما از چهره ی درهم رفته ی آدرین فهمید ، او منظورش را فهمیده « به خاطر همین هروقت می اومد برای تمیزکاری یه مقداری از اتاق رو زیبا میکرد »
آقای توماس ساکت شد ، گویی دنبال نکته ای میگشت تا بیان کند « توی اتاق روشویی هست ، در انتهای راهرو یه دره ، اونجا دستشویی و حمومه ، چون مرینت خونه نیست پس مشکلی نداره اگه در رو قفل نکنی چون من این طبقه نمیام ، از داخل اتاقت هم یه نرده بوم میخوره به یه نیم طبقه ، اونجا میز مطالعه گذاشتیم و از طریق اون میتونی وارد پشت بوم بشی ، استراحت کن و حموم برو »
_«ممنون »
آقای توماس رفت و آدرین وارد اتاق شد
اتاق بزرگ و زیبا بود ، البته نه به بزرگیِ اتاق خودش ، اما حس زندگی میداد
او به سمت چمدانش رفت و تعدادی از لباس هایش را برداشت تا آویزان کمد کند ، سپس سمت در برگشت تا حمام برود
آقای توماس چندبار به حمام رفتن ادرین تاکید کرد
او حدس میزد آقای توماس چه نقشه ای برای او دارد
امیدوارم لذت برده باشید پایان پارت
من تو دلم گفتم دیروز پارت ندادم احتمالا منو میکشین 😂 خب یه دوتا سوال (فقط دوست دارم نظرتون درمورد ادامه ی داستان رو بدونم (بین دوتا ایده شک دارم و میخوام با نظراتتون ببینم کدوم رو بیشتر دوست خواهید داشت ))
بنظرتون توماس با آدرین چی کار داره؟
و بنظرتون آدرین به اتاق مرینت مخفیانه سر میزنه؟ اگه اره اونجا چه چیزایی رو میبینه ؟ اون چیزا قراره احساست آدرین رو تغییر بدن یا نه ؟
(دقت داشته باشید اینجا اتاق مرینت در نیست از عکسای آدرین )