رمان جابهجایی.. پارت ۶
یه حرف مهم آخر رمان زدم ، لطفا توجه کنید
مرسی که پارت قبل خیلی قشنگ حمایت شد ، دوست دارم همیشه اینطوری بهم انگیزه بدین ، بریم سراغ پارت قشنگ مون
صبح زود بود ، صدای زنگ موبایل مرینت به هوا رفته بود ، اما خود مرینت در خواب بود ، او تا طلوع آفتاب بیدار بود و طراحی میکرد ، مدل های مختلف را وارسی و کپی میکرد ، سبک کشیدن طرح هارا یاد میگرفت و ایده های ذهنی اش را پیاده میکرد ، کار نسبتا جالبی بود
توماس به طبقه ی سوم آمد ، وارد اتاق مرینت شد ، اتاق مرینت , اتاقی نیم دایره بود در طبقه ی سوم ،
در طبقه ی سوم تنها دو اتاق بود ، اتاق مهمان و اتاق مرینت
اتاق مهمان دربی روبه روی درب اتاق مرینت در طبقه ی سوم داشت ، و هردو به تراسی در طبقه ی چهارم راه داشتند
توماس وارد اتاق مرینت شد ، به سمت مرینت آمد « مرینت !! بیدار شو صبح شده »
مرینت هراسان با صدای پدرش سر از روی میز برداشت
مقداری از کاغذ طراحی هایش بر روی زمین ریختند
چشمان توماس به طراحی ها خورد
مرینت سریع خیز برداشت و طراحی هارا جمع کرد و لای دفتر گذاشت
او دفتر را بست و به داخل کیف خود پرت کرد
خیلی سریع چند کتاب را درون کیف خود چپاند و با صدای بلندی گفت « ممنون که بیدارم کردی »
سپس پشت پرده ی تعویض لباس قرار گرفت
توماس هنوز در مکان اولیه اش ایستاده بود ، لبخند ملیحی بر روی لب هایش قرار گرفته بود ، در این دو سال ، مرینت به کوچک ترین چیزی علاقه نشان نداده بود ، چیزی که برای یک دختر ۱۷ ساله خوشایند نبود
او آرام برگشت و به سمت در رفت
نزدیک های عصر شده بود ، خورشید همچنان مهربانانه در آسمان میتابید ، درب مغازه ی دوپن با صدای زنگی باز شد و گابریل داخل آمد
صورت بی حالتش با دیدن توماس رنگ لبخند گرفت « سلام »
_«اوه سلام گابریل ، چقدر زود تموم شون کردی »
_«دیشب تا صبح سرشون بودم »
توماس کمی منمن کرد ، از چیزی که میخواست بگوید مطمئن نبود « امروز صبح یه چیز ععجیب دیدم ، اون ... اون برای اولین بار داشت کاری انجام میداد ، برای اولین بار در این دو سال چیزی خلق کرد ، اره .. اون داشت طراحی میکرد ، طراحی هاش مثل مال تو بودن ، رنگِ شوق توشون حس میکردم ... اون داشت با علاقه طراحی میکرد گابریل ، بعد این دو سال ، بعد دو سال حس زندگی توی اتاقش جریان داشت »
گابریل درحالی که چند طرح و مدل را روی میز پر از آرد گذاشته بود به توماس خیره شده بود تا ادامه ی حرفش را بزند
در همان لحظه دربی در انتهای سالن باز شد و مرینت داخل آمد ، ذوقی در چهره داشت
لباسی ععجیب به تن کرده بود و موهای بلوبری رنگش وزوزی و نامرتب بودند ، از حالت چهره ی گابریل هم مشخص بود فهمیده این مرینت با مرینتی که قبلا بود فرق دارد
مرینت جلو آمد ، نامطمئن بنظر میرسید اما برق شوقِ در نگاهش نمیگذاشت ساکت بماند « س.سسلام .. من دیروز خیلی اتفاقی در مورد آرم شنیدم ، شنیدم شما میخواید طراحی کنید ، ش.ششنیدم یه لگوی جدید برای مغازه طراحی کردین ، منم ...»
او کاغذی را از پشت دست هایش بیرون آورد و روبه روی گابریل و توماس گرفت « منم این رو طراحی کردم »
توماس ذوق کرد و با خوشحالی گفت « واو مرینت !!»
چهره ی گابریل در هم بود ، بنظر راضی نمیرسید
پرده های بینی اش را بالا کشید « تا حالا طراحی کرده بودی ؟»
_«نه !! دیشب برای اولین بار تجربه شون کردم »
گابریل سکوت کرد ، او مدادی از لای لوازمش در آورد و برگه ی مرینت را بدست گرفت ، گابریل شروع به اصلاح کرد ، مداد روی صفحه ی طراحی میرقصید ، بعد از ثانیه ای او طرح مرینت را کمی تغییر داده بود
شیار ها و حاشیه های طرح ، حالتی تازه به خود گرفته بودند و چند برگ به طرح اضافه شده بود
گابریل لبخند بزرگی زد « خیلی عالیه ، راستش از طرح های من هم بهتره ، تو خیلی با استعدادی مرینت ، البته خیلی کار داره، همین رو میدم به "اورسون" اون به زودی براتون چاپش میکنه ، فقط مشکلی نداره روش تغییر ایجاد کنم ؟»
مرینت لبخند پت و پهنی زد « البته که نه ، مشکلی نداره !!! واقعا شما صاحب برند آگرست هستید ؟ »
گابریل از اینکه مرینت حتی از آگرست بودن او شک داشت تعجب نکرد ، مرینت آخرین بار دو سال پیش اورا دیده بود ، و تا جایی که گابریل به خاطر داشت ، مرینت را کمتر از بیست بار دیده بود
گابریل سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد
توماس با لبخند روبه مرینت کرد « مرینت عزیزم ، ما باهم صحبت خصوصی داریم »
_«اوه بله ببخشید ، الان میرم »
مرینت فورا از سالن مغازه خارج شد و به داخل خانه رفت
توماس با لبخند سمت گابریل برگشت « دیدی ، دیدی چطوره ؟ قشنگه نه ؟ من برق شوق رو تو چشماش دیدم»
گابریل با حالتی جدی گفت « نه اصلا هم خوب نبود !!»
_«چی ؟»
_«من هم برق شوق رو تو چشماش دیدم ، اون ایده های زیادی داره ، استعداد هم داره ، ایده ی قشنگی رو کشیده ، اما خوب نیست ، خیلی جای تغییر داره ، به خاطر این بهش گفتم خوبه چون منم برق شوق رو تو چشماش دیدم »
توماس حالتی گرفته به خود گرفت
گابریل لحظه ای مکس کرد و پشت صندلی نشست « یه ایده دارم »
بعد از بیست دقیقه سکوت ، بالاخره توماس سکوت را شکست ، آنها کاملا نقشه و عقیده های خود را با یکدیگر درمیان گذاشتند
توماس گفت « موافقم ، مرینت میتونه با مدتی خونه ی شما بودن ، علاقه شو نمایان کنه ، شاید سبک زندگی شما باعث رضایت اون شد ، شاید هم باعث شد زندگی خودش رو بیشتر دوست داشته باشه و ازش لذت ببره »
گابریل سری تکان داد
توماس ادامه داد « گابریل ، بزار آدرین هم مدتی پیش من بمونه ، هم من تنها نمیشم ،هم تو بیشتر به مرینت توجه میکنی
شاید هم آدرین با مدتی اینجا مثل پسر یه نونوا بودن ، دور از پروژه های عکاسی خودش رو پیدا کرد »
دوباره سکوتی میان آن دو حکم فرما شد ، گابریل با موهایش بازی میکرد ، مسمم نبود اما دست آخر نظر خود را اعلام کرد « باشه !! فردا بهشون بگیم »
پایان پارت
خب امیدوارم لذت برده باشید ، منتظر انگیزه های قشنگ تونم
اینکه بعضی هاتون میآید و میگید ، منو یادته ؟
و خب واقعا انتظار دارید یادم نباشه ؟
این حرف رو از صمیم قلبم میزنم ، اینجا برای من مثل پناهگاه میمونه ، جایی که از دست دنیای واقعی بهش پناه میبرم و با حال خوب برمیگردم
در کنار کسایی که ، من و عقاید و نوشته هام رو دوست دارن
و خب این خیلی برام با ارزشه
پس مطمئن باشید اگه یه روز گندم ۲۰ ساله رو دیدین ، اون با جزئیات تک تک تون رو به خاطر میاره ، چه کسایی که قبلاً رمان unknown رو میخوندن ، چه کسایی که الان با این رمان همراه من شدن
و همه تون برام با ارزشید
ممنون که رمانم رو میخونید و حمایت میکنید