مغزی پر از فکر و خیال (پارت ۶)
مهسا لطفا دسترسی ام رو به گفتمان باز کن😭
از زبان مری
ادرین: لبت رو بوسید
مری: نه نه این حرفا چیه
ادرین: همه چیز رو از اول تا آخر دیدم
مری: به خشکی شانس
ادرین: سربازا بیاین اینو ببرید و به فلک ببندید ۴۰ تا ضربه شلاق بزنید
من: داری چیکار میگی چرا مگه چیکار کردم
ادرین: اینکارو میکنم دیگه دروغ نگی
من: با باشه آره منو بوسید ولی تروخدا اینکارو نکن
سربازا از بازوم گرفتن و منو میبردن
من با داد: ولم کنیددددد
منو به فلک بستن
سربازه: متاسفم ولی باید اینکارو انجام بدیم
و یدونه شلاق محکم بهم زد
من: اییییییی نکن مننن ححاامللهه ام
از زبان ادرین
رفتم اتاق کارم صدای مری که جیغ میزد و می گفتم حامله هستش و شلاق نزنن رو میشنیدم دلم میسوخت ولی خب بازم یاد بگیره دروغ نگه بازم داد زد تحمل نکردم رفتم تو جایی که مری بود
من: بسه
سربازه: اما شما گفتید ۴۰ تا بزنم
من: میگم بسه
تا من بیام مری بیهوش شده بود دست و پاش رو باز کردم
بغلش کردم و بردمش بیمارستان چند دقیقه روی صندلی نشستم که دکتر اومد
دکتر: ایشون بهوش اومدن و حالشون خوبه ولی باید بذارید که سرمش تموم بشه
من: ممنون
دکتر: ولی یه چیزه دیگه بچه ایشون سقط شدن
که لحظه خشکم زد چی اون چی گفت بچش سقط شده (وجی: پ نه پ توقع داری بچش سلام باشه با کاری که کردی نویسنده: خب یکی دیگه تولید میکنن)
سرع بدو بدو رفتم اتاقی که مری توش بود
من: مری مری حالت خوبه
مری با بغض: الان توقع داری حالم خوب باشه؟ هاااااا بچمو زدی سقط کردی اونموقعه توقع هم داره حالم خوبه باشه
من: خب.....متاسفم
مری: متاسفم؟ اگه با یه متاسفم همه چی درست میشد که دنیا قانون نداشت اصلا پلیس نداشت
من: میدونم....
مری: تو هیچی نمیدونی تو هیچی از زندگی من نمیدونی
من: باشه باشه آروم سرمت تموم بذار بکشمش
سرمش رو کشیدم و سوار ماشینم کردم
ببخشید کم بود الان ساعت ۱ و ربع هست ولی مت هنوز نخوابیدم و مثل سگ خوابم میاد بای