مغزی پر از فکر و خیال (پارت ۶)

다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ · 1402/10/20 01:12 · خواندن 2 دقیقه

مهسا لطفا دسترسی ام رو به گفتمان باز کن😭

از زبان مری

ادرین: لبت رو بوسید

مری: نه نه این حرفا چیه

ادرین: همه چیز رو از اول تا آخر دیدم

مری: به خشکی شانس

ادرین: سربازا بیاین اینو ببرید و به فلک ببندید ۴۰ تا ضربه شلاق بزنید

من: داری چیکار میگی چرا مگه چیکار کردم

ادرین: اینکارو میکنم دیگه دروغ نگی 

من: با باشه آره منو بوسید ولی تروخدا اینکارو نکن

سربازا از بازوم گرفتن و منو میبردن

من با داد: ولم کنیددددد

منو به فلک بستن

سربازه: متاسفم ولی باید اینکارو انجام بدیم

و یدونه شلاق محکم بهم زد

من: اییییییی نکن مننن ححاامللهه ام

از زبان ادرین

رفتم اتاق کارم صدای مری که جیغ میزد و می گفتم حامله هستش و شلاق نزنن رو می‌شنیدم دلم میسوخت ولی خب بازم یاد بگیره دروغ نگه بازم داد زد تحمل نکردم رفتم تو جایی که مری بود

من: بسه 

سربازه: اما شما گفتید ۴۰ تا بزنم

من: میگم بسه

تا من بیام مری بیهوش شده بود دست و پاش رو باز کردم 

بغلش کردم و بردمش بیمارستان چند دقیقه روی صندلی نشستم که دکتر اومد

دکتر: ایشون بهوش اومدن و حالشون خوبه ولی باید بذارید که سرمش تموم بشه

من: ممنون

دکتر: ولی یه چیزه دیگه بچه ایشون سقط شدن 

که لحظه خشکم زد چی اون چی گفت بچش سقط شده (وجی: پ نه پ توقع داری بچش سلام باشه با کاری که کردی نویسنده: خب یکی دیگه تولید میکنن)

سرع بدو بدو رفتم اتاقی که مری توش بود 

من: مری مری حالت خوبه 

مری با بغض: الان توقع داری حالم خوب باشه؟ هاااااا بچمو زدی سقط کردی اونموقعه توقع هم داره حالم خوبه باشه

من: خب.....متاسفم 

مری: متاسفم؟ اگه با یه متاسفم همه چی درست میشد که دنیا قانون نداشت اصلا پلیس نداشت

من: میدونم....

مری: تو هیچی نمیدونی تو هیچی از زندگی من نمیدونی

من: باشه باشه آروم سرمت تموم بذار بکشمش

سرمش رو کشیدم و سوار ماشینم کردم 

 

 

 

ببخشید کم بود الان ساعت ۱ و ربع هست ولی مت هنوز نخوابیدم و مثل سگ خوابم میاد بای