رمان جابهجایی پارت ۴
امیدوارم لذت ببرید ، پارت بعد کاور عوض میشه
حمایت هاتون کجان؟؟؟ هوم؟
برای رمان برچسب گذاشتم اکه پارت های قبلی رو نخوندین روی برچسب بزنید
دوسال قبل : دوازدهم فوریه
امیلی لبخند گرمی زد و با خنده گفت « سابین بسته !! کل خونه رو با خودت جمع کردی !!»
سابین با خنده از طبقه ی بالا نعره کشید « دارم میام »
توماس با لبخند پاسخ داد « بنظرم کارش طول میکشه ، شما بفرمایید داخل »
گابریل دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت « نه همینجا خوبه ، امیلی ،مطمئنی نمیخوای راننده شما رو برسونه ؟ جاده ها ممکنه خطرناک باشه »
امیلی شانه بالا انداخت « عمرا ، سفر سفرِ زنونس» سپس دستش را روی شانه های آدرین گذاشت
توماس خندید و گفت « خودشون دوتا نقشه چیدن مگه ما میتونیم منصرف شون کنیم ؟ »
مرینت پشت در ظاهر شد ، پیراهنی صورتی به تن داشت و پارچه ای را دور موهایش بسته بود ، روی پیراهن زیبایش کمی آردی بود ، چشمان آبی رنگش میدرخشید و لبخند میزد « سلامم »
گابریل و امیلی با لبخند پاسخ مرینت را دادند
توماس رو به مرینت کرد « از کروسان هایی که پختی بیار و به آقای گابریل و خانم امیلی و آدرین تعارف کن »
_«چشم »
امیلی دست هایش را در هوا تکان داد و گفت « نه نه ، ممنون ما قبل اومدن غذا خوردیم »
توماس جواب داد « پس برای آدرین بیار »
مرینت بالای پله ای بود ، روی آن پله قدش از آدرین بلندتر بنظر میرسید دستش را به سمت آدرین دراز کرد و با لبخند گفت « بیا بریم داخل ، شاید از چیزی به جز کروسان خوشت اومد »
_« نه متشکرم »
_«اوهو!! تو داری درخواست ملکه ی کروسان هارو رد میکنی ؟» سپس خندید و چشمک زد
و با خنده ی مرینت آدرین هم خندید
گابریل بر پشت آدرین زد و با سر به او اشاره کرد که میتواند برود
آدرین دست در دستان مرینت گذاشت و داخل رفت
مرینت با ذوق کروسان و ماکارون هایی که پخته بود را به آدرین نشان میداد و اورا مجبور میکرد از آنها بخورد
آدرین با ذوق به فضای نانوایی نگاه میکرد
شکلات از گوشه ی لب های آدرین چکه کرد ، آدرین مقداری از شکلات روی لب هایش را لیسید ، سپس به مرینت نگاه کرد ، گونه اش گل انداخت و خندید
مرینت لبخندی زد « هنوز یکمی مونده »
سپس با سرآستین های تمیزِ لباسش ، ردِ شکلات را از روی لب و گونه های آدرین پاک کرد
سابین با چمدانی بزرگ در پایین پله ها ایستاده بود ، مرینت و آدرین به بزرگ تر هایشان پیوسته بودند
سابین دستش را بر گونه ی مرینت کشید و خم شد « در نبود من سعی کن اینجارو آتیش نزنی ، به خودت برس ، از خودت مراقبت کن ، از کارات عقب نیافت دختر خوشگلم ، باشه ؟ »
مرینت سرش را تکان داد
سابین کمرش را صاف کرد ، توماس بوسه ای بر گونه های سابین زد و گفت « دلمون برات تنگ میشه »
سابین سوار ماشین شد و با خنده گفت « فقط دو ماهه ، آخرین دیدار مون نیست که !! قول میدم زودبرگردم»
سپس امیلی از داخل ماشین دست تکان داد « خداحافظ ، زود برمیگردیم » و سپس ماشین را روشن کرد
آنها را رفتند ،
رفتند و سایه ی دلتنگیِ آخرین دیدار را بر خانواده های شان گذاشتند
آنها در ۲۹ فوریه ، در طی تصادف با ماشین مردند
امیدوارم لذت برده باشید
لطفاً حمایت های گرم رو قشنگ نشون بدین ...
بچه ها بلاگیکس سایت امنی هست
کسایی که رمانمو دوست دارید و حساب ندارید ، لطفا به خاطر من حساب باز کنید و پارت هارو لایک کنید