بره ی ناقلای من پارت 14

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/10/17 22:52 · خواندن 3 دقیقه

سلام

بریم برای ادامه ی پارت عزیزانم...

ادامه ی پارت قبلی...

با حرفی که مامانم زد تو جام خشک شدم:

مامان:مرینت اون کی بود تو رو رسوند ماشینشم مدل بالا بود اون کی بود من میشناسمش؟

با استرس نگاهی به مامانم کردم و گفتم:

من:اون...اون دانشجو بود هم دانشجوییم بود آره!

مامان:اونم اینجا زندگی میکنه چرا تو رو رسوند؟

مامانم خوب بلد از زیر زبونم حرف بکشه پس باید با دقت حرف بزنم!

من:آره بابا و مامانش اونم اینجا هستن گفتش که هم مسیریمو منم رسوند!

مامان:واقعا؟اسم و فامیلیش چیه؟

من:ام..ممم آدرین...!

میخواستم فامیلشو یه  چی بگم که زنگ خونه  به صدا د دراومد!

مامان در رو باز کرد که با خواهر و مامان و خود لوکا رو به رو شدم!

از هموشون متنفرم !

میگید چرا؟

برای اینکه لوکا لات و قلدره و اینکه خیلی تلاش میکنه منو به دست بیاره و از بابام منو خاستگاری کرد اما بابا قبول نکرد چون میدونست چه آدمیه و عموم یعنی برادر بابام با مادر لوکا ازدواج کرد و خودش فوت کرد و مادر لوکا و خواهرش آدمای بدی هسان و به فکر خودشونن!

مامانم با تعجب داشت به اونا نگاه میکرد که جولیکا(خواهر لوکا)با طعنه گفت:

جولیکا:نمیخوای ما رو راه بدید تو یخ کردیم!

مامانشم با طعنه نگاهمون میکرد که مامانم به خودش اومد و گفت:

مامان:بیاد تو خوش اومدید!

اول مادرش و بعد جولیکا و آخر لوکا اومد داخل و به من نگاه کرد و از اون نگاهایی که آدم میترسید !

سه تاشون روی مبل نشستن و مامانمم شروع کرد به پذیرایی و منم بین اونا بودم!

از اونجایی که میخواستم برم کمک مامانم و تا از اونا جدا باشم مامانم نذاشت و گفت اونجا بشینم!

جولیکا داشت با موبایلش بازی میکرد!

و منم که ادب رو رعایت کردم و موبایل بازی نکردنم!

 

سه ساعت میگذره و اینکه بابامم اومد و با تعجب به سه تاشون نگاه میکرد!

لوکا چشم از من ور نمیداشت و منم از این موقعیت خوشم نمیومد!

 

********

 

بلاخره رفع زحمت کردن و رفتن هوفففف راحت شدم!

شام رو خوردم و در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو ور داشتم و رفتم داخل اینستا آدرین پست گذاشته بود حتما با لایلا عکس گرفته که پست کرده پستش رو باز کردم که دیدم عکس خودش و نینو و آلیا هست!

نینو و آلیا اینجا چی میخوان؟

واییی چرا اینجاهن؟

سریع زنگ زدم به آلیا که سریع ور داشت!

من:سلام آلیا خوبی؟

آلیا:سلام مری خوبم چی شده اتفاقی افتاده؟

من:میگم تو کجایی؟

آلیا:من پیش نینو هستم!

من:دیگه کیا هستن؟

آلیا:مگه میدونی چه کسایی هستن؟

من:نه..نه نمیدونم گفتم شاید رز و بقیه ی بچه ها باشن!

آلیا:نه پیش دوست نینو هستم!

من:اسمش چیه؟

آلیا:مرینت مشکوک میزنی ها!

من:نه بابا فقط کنجکاوم!

آلیا:آدرین اگرست!

من:هاننن!

آلیا:چیه میشناسیش؟

من:من نه بابا فقط تعجب کردم همین مامانم صدام میزنه من باید برم!

آلیا:مری مشکوکی ها!

من:بابای آلیا !

آلیا:خداحافظ!

واییی آشنا در اومدن که نینو مگه دوست آدرین بود وای اگه آلیا بفهمه من با آدرین ازدواج کردم اونم صوری و بهش نگفتن خیلی از دستم ناراحت میشه !

هوفففف آدرینم میگفت نینو دوستشه اینجوری نمیشد!

با این حرفا توی ذهنم خوابم برد...

 

******

 

با صدای مامانم از خواب باند شدم!

من:بله مامان؟

مامان:مرینت امشب مهمون داریم!

من:باشه

مامان:مهمونا رسیدن!

من:اوکی!

 

پایان...

تا پارت بعدی 80کامنت و 35لایک