𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓⁴
باع باع باع... ادامه؟!
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
والریا: من کوچولو نیستم
اسکات: ولی ظاهرن کوچولویی
والریا: هه
این یارو نمیدونه من یک شیطانم؟.
والریا: حالا از کی شروع کنم؟
پشتشو به صندلی چسبوند و دستاشو توی جیباش گذاشت.
اسکات: اوممم قبلاً هم گفتم، از امروز
والریا: ولی زود نیست؟
اسکات: نوچ میخوام ببینم این خانوم کوچولو چیا بلده
یک نگاه تند بهش کردم و همونجوری نگاش کردم.
والریا: ببین آقای به ظاهر محترم، یک بار دیگه بهم بگی کوچولو یک بلایی سرت میارم مرغای آسمون به حالت زار زار گریه کنن
ترس رو توی چشماش دیدم.
اسکات: باشه حالا چرا جوش میاری؟
والریا: بدم میاد از کلمه ی کوچولو
اسکات: باشه(آروم)
گارسون سمتمون اومد و سفارش هارو گرفت، به سمت اون یارو برگشتم، یک نگاه بهم کرد، ظاهرن میخواست حرف بزنه.
والریا: حرفتو بزن
اسکات: بنظر خودت بهتر نیست بهم بگی ارباب؟
والریا: چرا؟
اسکات: میخوای این بار فیزیکی نشونت بدم که چرا؟
والریا: وای حیا کن آقا پسر خیلی ترسیدم
یک نگاه مسخره بهم کرد.
اسکات: باشه، نشونت میدم، حالا پاشو بریم
والریا: ولی سفارش ها چی؟
اسکات: میگیرم توی راه میخوریم
سفارش هارو گرفت و به سمت بیرون رفتیم.
والریا: من با ماشین خودم میام
اسکات: نخیر، تو با من میایی
والریا: ها چرا شر میگی؟
اسکات: همین که گفتم
والریا: ولی...
اسکات: همین که گفتم(داد)
والریا: چشم ارباب
از طرز حرف زدن خودم جا خوردم، تا حالا به کسی نگفته بودم ارباب بجز آتان.
اسکات: آفرین دختر خوب
سرشو بهم نزدیک کرد، ترسیدم و چشمامو بستم، گرمی چیزی رو روی گونم حس کردم، چشمامو باز کردم دیدم یک بوسه روی گونم زد.
اسکات: اینم جایزت چون دختر خوبی بودی، هروقت به حرفام گوش کنی از این جایزه ها داری
توی شوک بودم، بوسه؟؟ آخه بگو مردک تو... اصلاً چطور؟ این گونه ها فقط ماله آتانه مردک ایشششش بمیری ای جغد پیر، من جایزه ی اینطوری نمیخوام عوضی.
اسکات: چرا گونه هات سرخ شده؟
والریا: ها
دستمو روی گونه هام گذاشتم، گرم بودن خیلی گرم، مطمئن بودم از عصبانیته تا خجالت، هیچوقت نذاشتم کسی بجز آتان گونمو ببوسه.
اسکات: میخوای یک جایزه ی دیگه بهت بدم؟
والریا: گمشو نمیخوام
اسکات: هوم، بسه مسخره بازی زودباش سوار شو
نزدیک ماشینش شدم، میخواستم عقب بشینم که در جلو رو برام باز کرد.
اسکات: عصبیم نکن بیا جلو
از لحن سردش ترسیدم، بدون هیچ حرفی رفتم جلو، در رو بست و خودش سمت راننده سوار شد، توی راه همش سکوت بود، حوصلم سر رفته بود، کیفمو باز کردم و گوشیمو در آوردم، کلارا کار با گوشی رو بهم یاد داده بود و خب مدیونش بودم. داشتم توی گوشی میچرخیدم که ماشین وایستاد، جلوی یک عمارت بزرگ وایستاده بودیم.
اسکات: پیاده شو
والریا: چشم ارباب
از ماشین پیاده شدم، ترجیح میدم باهاش کنار بیام و بهش بگم ارباب تا اینکه بهش بپرم چون ظاهرن دردای کمی نداره.
والریا: ارباب میشه چندتا سوال بپرسم؟
اسکات: بپرس
والریا: شما تنها زندگی میکنید؟
اسکات: آره، تنهایی رو ترجیح میدم
والریا: آها
اسکات: جواب سوالتو گرفتی؟
والریا: بله
اسکات: ولی اینطوری نشون نمیدی
والریا: مطمئن باشید
بدون هیچ حرف اضافی وارد عمارت شدیم.
اسکات: خب بزار قانون ها رو برات بگم
والریا: بفرمائید
اسکات: بدون اجازه ی من حق بیرون رفتن نداری، هر جا که رفتی منم باهات میام، هر کاری که میگم رو باید بدون هیچ چرایی انجام بدی
والریا: حتیٰ...
خجالت میکشیدن حرفمو بزنم ولی ظاهرن خودش منظورمو گرفت، یعنی آدم تا چه حد منحرف.
اسکات: حتیٰ اون چیزی که توی ذهن توعه من اربابتم و تو بردمی پس باید گوش کنی وگرنه تنبیه میشی
داشتم از این اسکاته میترسیدم، واقعاً من یک برده شده بودم؟ امکان نداشت، قرار بود یک خدمتکار ساده بشم.
والریا: ولی به من گفته بودن یک خدمتکاری سادس؟
اسکات: هوم؟ توی آگهی اینطوری نوشتم
یعنی رسماً دیگه داشتم به ف. ا. ک میرفتم
والریا: میشه من استفا بدم؟
اسکات: نو
والریا: چرا؟
اسکات: میخوای نشونت بدم چرا؟
دلم میخواست گریه کنم، آخه جغد پیر همه چیرو میدونه پس چرا این موضوع رو نفهمید، یعنی چه نقشه ای تو کله ی جغد پیره؟ ازت متنفرم جغد پیر، بغضم گرفته بود، دوست داشتم همونجا گریه کنم ولی غرورم چی؟ پس تاقت آوردم.
اسکات:...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
معذرت میخوام بابت تأخیر، یک مسافرت سر راهمه و نمیتونم زیاد روی رمان تمرکز کنم، اگه به سلامتی به مقصد برسم مرتب پارت میدم و دیگه تأخیر نمیندازم مگر اینکه مجبور بشم یا اتفاقی بیوفته.
پارت بعد40 تا