Prince icy🤍 p10

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/10/16 23:13 · خواندن 8 دقیقه

سلام بچه ها به قران امتحان هام شروع شده نمیتونم زود زود پارت بدم لطفا ناراحت نشید 

 

سه روز بعد از زبان آریانا

تو این سه روز حاله یانگ بهتر شده بود و برگشته بود سره کار خداروشکر دیگه کاری به کاره من نداشت و دستو پا شکسته عقب نشینی کرده بود و تو این سه روز رفتار دیاکو از یخ سردتر بود جوری که میرفتی سمتش باید یه راست میرفتی تو کوره تا گرم بشی

به ولله که قهره پسرا خیلی بدتر از قهر و ناراحت شدنه دختراست حالا این رندال هم مخه منو تلیت کرده که الا بلا به خاطره حرفای توعه منم مخالفتی نکردم ولی خب نمیدونم باید چطوری از دلش در بیارم من که تاحالا با کسی حرفم نشده مخصوصاً با پسرا

تو همین فکرا بودم که متوجه شدم نیم ساعتی میشه که بیدارم ولی از جام بلند نشدم از روی تخت بلند شدم موهام رو شونه زدم لباسام رو عوض کردم و رفتم بیرون لیا دمه در ایستاده بود

من : چی شده ؟ 

لیا : راستش رفتاره فرمانروا این روزا خیلی عوض شده هرچی از رندال میپرسم منو میپیچونه از اونجایی که تو به اونا نزدیکی گفتم از تو بپرسم

من : راستش منم درست نمیدونم ( اره جونه عمت) 

لیا : راستش از وقتی از قصر پادشاه برگشتین اینجوری شده محضه احتیاط میپرسم اونجا اتفاقی افتاد 

من : خب راستش....

دیاکو: خانمه آریانا لطفاً به دفتره من بیاید ( با لحن سرد) 

یا امام وقتی اینجوری رسمی و جدی حرف میزنه یعنی کارو تمومه باید خودمو مرده بدونم

لیا: قربان......

دیاکو: شما هم برگرد سره کارت ندیمه لیا

لیا: چشم من غلط کردم شکر خوردم

پشته سره دیاکو به سمته دفترش راه افتادیم و رفتیم داخل دیاکو نشست پشته میز و دستش رو برد سمته پایینه میز تا چیزی بیرون بیاره 

دستم رو جلوی صورتم گرفتم و چشمامو بستم

من : لطفا منو نکش

چشمام رو باز کردم و دیدم دیاکو نامه ای با اسمه من روی میزش گذاشته

دیاکو: پستچی اینو تحویل داد و ظاهراً برای شما است

صداش دیگه مثله ربات ها شده بود یعنی یه ادم چطور می‌تونه آنقدر سرد باشه

یهو رندال وارد اتاق شد

رندال: سلام سلام یه سری مدارک آوردم که باید اونارو بررسی کنی شازده جون

دیاکو: در اسرع وقت انجام میدم لطفا اونها رو روی میزم قرار بده

رنداله آبه دهنش رو قورت داد و مدارک رو روی میز گذاشت

رندال: رفیق تو واقعا وقتی انقدر رسمی و سرد حرف میزنی از صدتا جنو قاتل ترسناک تری فکر کنم تا آخره هفته هممون رو سکته میدی

دیاکو: کارت تموم شده ؟ 

رندال: چی ؟ اره

دیاکو: پس لطفاً برید بیرون

با حرفش رندال بدجوری جا خورد و از اتاق رفت بیرون

دیاکو صورتش رو به سمته من کرد نگاهه سردی انداخت و گفت: با شماهم بودم نامه رو فراموش نکن

نامه رو برداشتم و از دفتر زدم بیرون دیدم رندال کناره در ایستاده

من : چرا نرفتی به کارات برسی ؟ 

رندال: نگرانه دیاکو شدم اون هیچوقت اینجوری رفتار نمیکنه مهم نیست چقدر ناراحت یا عصبانی باشه

این دلیلش یه چیزه دیگست سه روزه که داره بَدو

بدتر میشه حتی دیگه با منم حرف نمیزنه و خودشو تو دفتر مهرو موم میکنه این پسر دیگه واقعا داره ترسناک میشه

من : رو من یکی حساب نکن از من کمکی برنمیاد 

رندال: اتفاقا همه اینا از گوره تو بلند میشه که جلوی دهنتو نگرفتی و حرفه بیخود زدی میخوای کمکم نکنی ؟ زهی خیال باطل

من : خو الان من چیکار کنم مثلا ؟ 

رندال: باهاش حرف بزن هرجوری شده باید از زیره زبونش بکشی بیرون

لیا : میشه یه چیزی بگم

با دیدن لیا هردو جا خوردیم و تعجب کردیم

رندال: بگو

لیا: فرمانروا چند شبه که نمیخوابه گاهی دیدم شبا ناگهانی به آشپزخونه میاد و توی قصر گشت میزنه 

و اینکه باید بهم بگید توی قصر چه اتفاقی افتاد

رندال: دیاکو قراره پادشاه کله کشور بشه و ممنون بابته خبرت

لیا: اینکه عالیه پس چرا انقدر بابتش دپرس شده

رندال: جونم برات بگه که اون از این کارا خوشش نمیاد

لیا: آریانا میشه لطفا با فرمانروا حذف بزنی اون با هیچکدوم از ما حرف نمیزنه 

من: خب چرا با من بزنه ؟ 

لیا : حالا باید شانست رو امتحان کنی

من : باشه سعی میکنم

رندال و لیا : ممنونیم 

_________________________________________

شبه همان روز از زبانه آریانا

شام خورده شده بود و همگی رفته بودن به اتاق هاشون از اونجایی که دیاکو کلا با استراحت لجه احتمالا تو دفترش باشه به سمته دفترش رفتم و در زدم

دیاکو: بفرما داخل

رفتم داخل و روی صندلی نشستم اندکی در سکوت سپری شد و من فقط به دیوار ها نگاه می‌کردم و دیاکو داشت یه سری ورقه امضا میزد و کار میکرد

دیاکو: کاری دارید ؟ 

من : راستش میخواستم...... میخواستم یه کاغذ قلم بگیرم و جوابه نامه رو بدم

اه لعنتی نتونستم بپرسم حتی نامه روهم نخوندم

دیاکو یک کاغذ قلم بهم داد و شیشه جوهر که روی میزش بود رو کمی به سمته من هل داد 

نامه رو باز کردم و نوشته بود: آریانا عزیزم امیدارم با فرمانروا زندگی خوبی رو داشته باشی و از من و پدرت عصبانی نباشی عزیزم من همیشه صلاحه ترو می‌خواستیم و میخواییم از روزی که رفتی دقیقه ای نبوده که به یادت نباشم و دلم برات تنگ نشه راستش انگار همین دیروز بود که با گل برای خودت تاج درست میکردی و عروس میشدی و الان یه عروسه واقعی هستی دوستت دارم مادر. 

با خوندن نامه بغضم گرفت و توی برگه ای شروع کردم به نوشتن وقتی تموم شد پاکتی از دیاکو گرفتم و نامه رو داخلش گذاشتم تا بعداً به پستچی تحویل بدم

اما هنوزم نتونستم سره صحبت رو با دیاکو باز کنم

آخه من چی بگم بهش

من : چیزه میگم این روزا رفتارت خیلی عجیب شده چون اگه بخوای میتونی با من یا رندال حرف بزنی تا حالت بهتر بشه

دیاکو: من حالم خوبه لازم نیست نگران من باشید

من : فهمیدم این تقصیره منه ببین من واقعا متاسفم که اون روز اون حرفا رو زدم ولی نظره واقعیم نبود فقط عصبانی بودم و یه چیزی پروندم

دیاکو: مسئله مربوط به تو یا رندال نیست فقط یکم حالم خوش نیست همین

من : ولی تو نگرانی خودم دیدم وقتی پدرت گفت قراره پادشاه بشی چقدر اعصابت خورد بود نمیتونی دروغ بگی درمورد اینکه ترسیدی یا استرس داری

دیاکو: ناراحت نشدم فقط عصبانیم 

من : نباید سره بقیه خالی کنی این رفتاره خیلی بچه گونست تو بودن ای یکم بزرگ شو

دیاکو: من بچم ؟ تو هیچی نمیدونی از اینکه از لحظه که به دنیا اومده ازت کلی انتظار داشته باشن و ترو با دفتر برنامه ریزی اشتباه بگیرن که کله زندگیت رو برنامه بچینن و از تو برای رسیدن به عزت و احترام و این مزخرفات استفاده کردن شاید من از نظره تو بچه باشم ولی من حتی بچگی هم بچگی نکردم مدام تو کلاس های مختلف و مهمونی های مجلل بودم تا واسه پدرم و خانواده ام اعتبار کسب کنم

 

با حرف های دیاکو حس کردم دوباره چرت گفتم واقعا من زندگی اون رو ندیده بودم و ازش چیزی نمی‌دونستم پس شاید زیاده روی کرده باشم دیاکو از روی صندلی بلند شده بود و به دیواره پشته سرش تکیه داده بود 

من : هرچی روهم ندونم یه چیزی رو خوب می‌دونم

از سره جام بلند و دیاکو رو رو بغل کردم

من : اینکه هرکسی هم که باشی باشم لازم داری که دوستات کمکت کنن و درکت کنن

دیاکو: لطفا ولم کن

من : خیر چنین امکانی وجود ندارد 

دیاکو: دارد خودم میسازم

منو چرخوند و چسبود به دیوار راستش کمی ترسیدم 

من : ولم کن

دیاکو : نه دیگه چنین امکانی وجود ندارد 

صورتش رو به سمتم آورد

من : غلط کردم وجود دارد وجود دارد ( ترسیده ) 

دستاش رو از دورم باز کرد و کمی رفت عقب

دیاکو: حالا بهتر شد درسه امروز چگونه وجود ندارد را به دارد تبدیل کنیم

من: ای دلقک 

 دیاکو: حالا برو بخواب یا میخوای دوباره اینجا بخوابی

من : میخوام اینجا بخوابم تا مطمئن بشم توهم میخوابی

دیاکو: من نمیخوابم 

من: میخوابی خوبم میخوابی چون من گفتم باید بخوابی

دیاکو: این مبل به اندازه کافی جا نداره

من : خودم جا باز می‌کنم

دیاکو: چطوری ؟ 

من : هردو باهم استفاده میکنیم

دیاکو: زرشک دو دقیقه پیش داشتی رسما سکته میکردی حالا میخوای پیشه من بخوابی فازت چیه ؟ 

من : خودمم نمیدونم ( با خنده) 

دیاکو: صحیح است پس شما برو من بعدا میام

من : نخیر نمیای

دیاکو: میگم میام

من : نخیر باید همین الان اونارو بذاری کناری پاشی بخوابی

دیاکو: پاشم بخوابم ؟ 

من : نه منظورم این بود بیای بخوابی

دیاکو:گیره عجب کخی افتادما تو از رندال سمج تری

من : فحشا رو بذار برای فردا بیا بخواب

دیاکو: اوکی

از پشته میز رفت و روی مبل دراز کشید 

دیاکو: من میخوابم شما برو اتاقه خودت

من : شرمنده ولی تا صبح خدمته شما هستم

دیاکو: ای بابا گیری افتادیما

رفتم و کنارش و دراز کشیدم راستش جا یکم کم بود

اما بازم میشد خوابید اگه برم اتاقه خودم دوباره میره پای کار پس باید همینجا باشم

دیاکو: خب پتو از تو کجام بیارم ؟ 

من : کُتت هست

دیاکو: اوکی

کُتش رو در اورد روی خودش و من چیزی نگذشت که چشم هامون رو بستیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم

_________________________________________

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم 

خوب بچه‌ها امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک کامنت فراموش نشه خیلی دوستتون دارم❤️ تا درودی دیگر بدرود 😜