𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐 | 𝐅𝐥𝐮𝐜𝐭𝐮𝐚𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐖𝐨𝐫𝐥𝐝
دنیای نوسانی پارت دوم
...
وقتی به آندره بستنی فروش رسیدم با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «فکر کردم مشتریایم بودی!»
هندفری را از گوش هایم بیرون کشیدم و سریع دست هایم را بالا آوردم و با لبخند خجالت زدهام گفتم: «البته! من فقط کمی حواس پرت بودم!»
او با لبخند ادامه داد: «میدونم! خیلی روی اون دفتر طراحیت تمرکز کردی، چی داخلش کشیدی؟!»
بند کوله پشتیام را گرفتم و لب زدم: «خب راستش دارم روی یک طرح جدید کار میکنم!»
آندره بستنیای که برای من درست کرده بود را به دستم داد و همزمان جواب داد: «او! شرط میبندم مثل همیشه عالی میشه!»
بستنی را از آندره گرفتم و با دست دیگرم، بازویم را چنگ زدم.
-فکر کنم!
-چطور؟!
به صورت آندره چشم دوختم که رگه هایی از نگرانی درونش موج میزد. سعی کردم رو راست باشم: «چون این چند وقته ذهنم خیلی، درگیره...»
-آها پس یعنی میگی که این خانم کوچولو تو راهش گم شده؟
با گیجی گفتم: «چی؟!»
آندره به دستم اشاره کرد و گفت: «میدونی وقتی بازوت رو اینطوری میگیری یعنی گیج و سردرگمی! یک چیزی توی همین مایه هاست! و من فکر میکنم بهترین راه یک تفریحه!»
نگاهی به ژستم میکنم و کمی بعد خجالت زده دستم را پشت سرم میبرم: «مثل اینکه واقعا من رو خوب میشناسید!»
-شناختنت راحته! یعنی مثل معما های پیچیده نیستی و هر کسی میتونه نزدیکت بشه و این خوبه!
-من اینطور فکر نمیکنم...
از اینکه هر کسی بتواند درون من را ببیند خوشم نمیآمد. احساس میکردم که افکار و احساساتم کاملا برهنه و آسیب پذیر میشوند و هستند. اینکه هر کسی نزدیکت شود، آن لحظه جالب نیست مگر نه؟
تلفنم به صدا در آمد و متعجب از جیبم در آوردم.
-جریان چیه؟!
این صدای آندره بود که وقتی چهره درهم مرا دید، خودش را از پشت ویترین کوچک کالسکهاش به من نزدیک کرد.
با خواندن پیامک لب میگزم: «خودم هم میخوام بدونم!»
ادامه دارد...
پینوشت: سر ادامه این رمان به اندازه درس خوندن دارم حرص میخورم! (جالبه که هنوز شروع نشده!)