🤍Life means love; Love means life🤍
🩵...های...🩵
مهسا بساز دیه
پارت: دوم
مرینت بعد از بازار با ماشین شخصی ش به خونه رفت.
ماشین ش:
مرینت به خونه رفت و در اتاقش شروع به طراحی کرد.
قلمو مرینت به زمین افتاد و میخواست ورش داره که چشمش به تابلوی نقاشی پدرش افتاد.
پدرش آندره خیلی مهربون بود، همیشه وقتی مرینت به خونه برمی گشت بغلش می کرد، قبل از خواب واسش قصه میخوند، وقتی می ترسید بغلش میکرد و دلداریش میداد، همیشه هم به تاق مرینت سر میزد تا ببینه حالش خوبه یا نه.
دل مرینت برای آندره خیلی تنگ شده بود.
چند لحظه به اون تابلو خیره شد.
صدایی شنید: دلت براش تنگ شده؟
چشمای مرینت گرد شد.
با ترس سرشو برگردوند و ی موجود عجیب پرنده ی قرمز با خال های سیاه دید .
میخواست جیغ بزنه که جلو دهنش رو گرفت
اون موجود: حالتون خوبه بانو مرینت؟
مرینت خیلی حیرت زده شد، شمع ها خشن تر می سوختند که در همون موقع مرینت از حال رفت
وقتی به هوش اومد دوباره همون موجود رو بالا سرش دید
اون موجود: دوباره سلام
مرینت میخواست دوباره جیغ بزنه که اون موجود داد زد.
اون موجود: آروم باشید بانو مرینت لطفا وگرنه اگر خدمتکاران قصر بفهمن من اینجام زندگیم به گ..ه میکشه
مرینت بزور خودشو کنترل کرد
مرینت:اص...اصن...اصن تو کی هستی؟
همون موجود:ببخشید بانو مرینت، انگار خودمو درست معرفی نکردم، من تیکی، کوامی شما هستم!!!
مرینت: کوا...کوات...کواتی؟
اون موجود: کواتی نه کوامی، م نه ت
مرینت: آها باشه کواتی، ببخشید کوامی، اصن کوامی چیه؟
کوامی(همون موجود):خب، کوامی ی موجود آسمانیه که به انسان قدرت های ابر انسانی میده و اونا رو به ابرقهرمان تبدیل می کنه.
مرینت که داشت چشماش از حیرت بیرون نی اومد ، با کمال تعجب و بیخیالی گفت...
مرینت:خب کواتی ...ای بابا، کوامی جان، اشتباه اومدی و باید اینم بدونی که من خیلی خوابم میاد پس برو گمشو!
کوامی: اینم ی هدیه بانو!
مرینت: چی؟! چه هدیه ای!
کوامی ی گوشواره به مرینت داد و از اون خواست که گوشواره رو گوشش کنه.
مرینت: وای ممنون کوامی! چه هدیه ی قشنگیه! دقیقا مثل تو!
کوامی:ممنون بانو ، و البته لطفا منو با اسم کوچیکم صدا بزنید!
مرینت:اوم، باشه، منظورت تیکی عه؟
تیکی: بله! و قبلش ی خواهشی دارم ...
تیکی ی جمله ای رو تو گوش مرینت زمزمه کرد و از اوت خواست که این جمله رو بگه
مرینت:ام، باشه، تیکی! لیدی باگ!
مرینت پس از چند ثانیه تبدیل به یک ابرقهرمان با لباس کفشدوزکی شد!
وقتی رفت خودشو تو آینه دید، حیرت زده شد.
مرینت خودشو زد به کوچه ی علی چپ
مرینت: خب تیکی تو الان لباس محلی پوشوندیم؟!
تیکی: و باید قول بدید این موضوع رو به هیچ کس نگید !
مرینت : ب... ب... ب....
و دوباره بیهوش شد😂
(و حالا لیدی باگ، کسی که دنیا رو از مچ هاکماث در میاره! زمان متولد شدن لیدی باگ)
خب بر و پچ! اگه خوب نبود ببخشید.
سعی کنید لایک و کام این پست رو به ۲۰ برسونید!
منتظر پارت بعدی هم باشید!