بره ی ناقلای من پارت 13
سلام
با اینکه به شرط نرسید پارت رو دادم لذت ببریددد
ادامه ی پارت قبلی...
من عادت دارم کریسمس با خانواده ام باشم !
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین که دیدم آدرین روی کاناپه نشسته و داره با موبایلش ور میره اینو ببین تو رو خدا والا!
رفتم نزدیکش که سرشو آورد بالا و به من سوالی نگاه کرد که گفتم:
من:آدرین چند روز دیگه کریسمسه من میخوام برم پیش خانواده ام فقط برای سه روز میشه بزاری برم؟
آدرین چند دقیقه بر بر نگاهم کرد و در آخر گفت:
آدرین:اوکی برو فقط سه روز میمونی خودمم میبرمت میخوام با شهرتون آشنا شم!
پوکر فیس نگاهی به آدرین کردم انگار من انقدر خنگم نمیدونم اون حتی میدونه خونه مون کجاست چه برسه به شهرمون!
روی کاناپه نشستم و گوشیمو ور داشتم و مشغول بازی کردن شدم که آلیا زنگ بلاخره بعد یک ماه زنگ زد!
ور داشتم و گفتم:
من:سلام توی این یک ماه بلاخره زنگ زدی؟
آلیا:سلام مری ببین توی خوابگاه که نیستی مامانت اومده بود خوابگاه و سراغ تو رو میگرفت منم گفتم که رفتی خونه ی میلن!
وقتی که آلیا اینو گفت چشام درشت شد مامانم اومده و تقریبا با داد گفتم:
من:چی؟آلیا مامانم اومد واییی نرفته که پیش میلن اگه رفته باشه بفهمه من اونجا نبودم برام بد تموم میشه!
آدرین داشت با تعجب به من نگاه میکرد که بلاخره آلیا گفت:
آلیا:آروم باش مری با میلن هم هماهنگ کردم و اونم یه جوری کرد و مامانت رو راضی کرد و رفت...آهان راستی به میلن گفت که برای کیریسمس بیای خونه و اینکه فردا باید راه بیافتی تا اونجایی که مامانت گفت!
من:واییی بدبخت شدم ولی الان که کریسمس نیست اما اوکی من فردا میرم شهرمون و اینکه ببخشید حالتو نپرسیدم...با نینو در چه حالی هستی؟
آلیا خنده ای کرد و گفت:
آلیا:نمیدونی که نینو خیلی خوبه دیروز رفتیم خرید و اینکه جیبش رو خالی کردم.....
آلیا همینطوری داشت تعریف میکرد و منم با دقت گوش میکردم چون واقعا ماجراهای باهالی داشتن خوبه با عشقش ازدواج کرد و مثل من و آدرین صوری نیست و عاشق هم هستن اما من و آدرین چی؟
من عاشق آدرینم اما آدرین عاشقم نیست و منو همش تحقیر میکنه و این اصلا چیزه خوبی نیست!
بلاخره آلیا رضایت داد و خداحافظی کردیم و موبایلو قطع کردم و روی میز گذاشتم و سرمو به کاناپه تکیه دادم و چشامو بستم که با صدای آدرین به خودم اومدم:
آدرین:مرینت فردا میخوای بری شهرتون درسته؟
من:اگه مشکلی داری میتونم خودم برم اگه کار داری!
آدرین:نه نه فقط میخواستم مطمئن شم خودم میبرمت!
من:چه دلیلی داره منو ببری تو که میدونی حتی خونه مون درش چه رنگیه!
آدرین برزخی به من نگاه کرد و گفت:
آدرین:فضولی کار خوبی نیست اینو که خوب میدونه که نه؟
بازم داشت تحدید میکرد که فضولی مساوی کتکه آره دیگه اینم از زندگیه منه دیگه !
از روی کاناپه بلند شدم و موبایلمو از روی میز ور داشتم و از پله ها بالا رفتم در اتاق رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم که انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد...
*******
زیپ چمدونم رو بستم و لباسامو پوشیدم و رفتم از پله ها پایین و دیدم که مثل همیشه آدرین منتظرمه !
از خونه رفتیم برون و من دنبال ماشینش بودم که دیدم نیست که دیدم یه ماشین دیگه رفته خریده آورده و عشق ماشینه والا!
سوال ماشین شدیم!
توی راه اصلا حرف نزدیم و اینکه آدرین میدونست خونه مون کجاست و راه رو حفظی داشت میرفت بعد دیروز به من میگه بلد نیست داره کی رو گول میزنه والا!
وارد شهر شدیم و دقیق دم در خونه مون وایساد و من پیاده شدم و چمدونمو ور داشتم که آدرین شیشه ی ماشینشو پایین داد و گفت:
آدرین:خداحافظ...مواظب خودت باش!
هاننن؟چی مواظب خودم باشم این امروز چی خورده؟
برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم لبخنده جذابی هم زده وای این چشه؟
من:خداحافط..باشه حتما
و زنگ در رو زدم و مامانم در رو باز کرد و وارد خونه شدم چقدر دلم براشون تنگ شده بود...
مامان و بابامو بغل کردم و رفع دلتنگی کردیم و رفتم داخل اتاقم و چمدونم رو اونجا گذاشتم و لباسامو عوض کردم و رفتم داخل حال که مامانم با حرفی که زد توی جام خشک شدم...
لباس مرینت برای رفتن به شهرشون
پایان....
تا پارت بعدی 70کامنت و 30تا لایک