ازدواج اجباری#61
برای خوندن پارت 60 بکوب
برای خوندن پارت 62 بکوب
کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت -مراقب باش محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود در و باز کردم با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم -سلام نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی -دوییدم -چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟ -بیخیال بیا بریم تو علی بیا منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد با نوشین رفتیم داخل کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟ -نوشین دوستم،کیانا خانوم کیانا-خوشبختم عزیزم نوشین-همچنین نوشین و علی به همه معرفی شدن دسته نوشین و گرفتم و کنار خودم نشوندم نوشین-میبینم که محل سگ بهشون نمیدی؟ -اره بابا اصلا ازشون خوشم نمیاد -اینا که خوب به نظر میان -نمیدونم به دلم نمیشینه -اینارو ولش کن یه چیزی واست اوردم اگه گفتی چیه؟ -چیه؟ -حدس بزن -زدم تو سرش و گفتم -بگو دیگه حوصله ندارم از تو کیفش یه نایلون در اوردو گرفت طرفم نایلون و باز کردم وای خدای من یه جوراب سفید کوچولو با یه لباس سرهمی سفید کوچولو اینقده ذوق زده شدم که بلند گفتم -وای نوشین خیلی نازه مرسیییییییییییییییی همه با این حرفم برگشتن طرف ما کیانا-وای چقدر خوشگله مبارکه عزیزم لبخندی زدم و تشکر کردم لادن بلند شدو با یه ساک کوچولو برگشت در ساکو باز کرد و بهم گفت -بهار جان میای اینجا بشینی؟ با تعجب گفتم -چرا؟ -بیا اینارو ببین واسه ی جوجوی تو خریدم من و نوشین بلند شدیم و رفتیم رو زمین نشستیم کنارش در ساکش و باز کرد پر بود از لباسای خوشمل و کوچولو با ذوق نگاشون میکردم با ذوق داشتم به لباسایی که از تو ساک در میاورد نگاه میکردم بعد اینکه تموم شد ازش تشکر کردم -قابلتو نداشت عزیزم امیدوارم خوشت اومده باشه با لبخند بهش نگاه کردم سنگینی نگاهیو رو خودم حس کردم....