پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۹)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/10/14 01:46 · خواندن 2 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و نهم

سال ۱۹۸۵ 

 

... «بابا؟ چرا میخوای این کار رو بکنی؟ مگه من چی کار کردم؟ دیگه دوستم نداری؟ مگه من پسرت نیستم؟ پس چرا میخوای این کار رو بکنی؟» 

مایکل افتون با حالتی مظلومانه اشک می‌ریخت و این جملات را به صورتی نجواگونه به پدرش می‌گفت. 

پدرش، ویلیام، با آن چهرهٔ سرد و نفوذ ناپذیرش پشت میز صبحانه نشسته بود و بی توجه به پسرش که اشک میریخت، مربا بر روی نان می‌مالید. 

مایکل پافشاری میکرد تا بتواند به پاسخ سؤالش برسد، اما ویلیام همچنان به او بی اعتنا بود. 

ولی سرانجام ویلیام چشمان بی فروغ خود را به پسر خود خیره کرد و با لحنی که بی شباهت به ربات نبود، گفت:« متأسفم مایکل، اما تو درک نمیکنی...» سپس دوباره با بی تفاوتی مشغول میل کردن صبحانه اش شد. 

مایکل در برابر او زانو زد و گفت:« شما به خاطر قضیه ایوان از من ناراحتین؟ من که بهتون گفتم... من... من نمیخواستم این کار رو بکنم... متأسفم... همش یه تصادف بود... ق... قول میدم پسر خوبی باشم... ولی لطفاً این کار رو نکنین...» 

درست در همین حین، زنگ در خانه به صدا در آمد. 

ویلیام برخواست و به شکلی بی رحمانه به مایکل گفت:« وقتشه...» سپس به سمت در رفت تا آن را باز کند. 

گریهٔ مایکل شدید تر شد. 

ویلیام در را باز کرد. مردی خنده رو که قد بلندی داشت و عینک گرد به چشم زده بود، وارد خانه شد و با شور و اشتیاق به مایکل سلام کرد. اما مایکل فقط گریه میکرد، گریه زیاد او را به نفس نفس زدن انداخته بود.

ویلیام در کنار آن مرد ایستاد و به مایکل گفت:« مایکل، ایشون آقای اشمیت هستن، از این به بعد قراره که ایشون سرپرستی تو رو به عهده بگیرن.» 

مایکل اشک می‌ریخت و همزمان با ناله می‌گفت:« من نمیخوام با اونا برم...» 

ویلیام به سمتش آمد و گفت:« متأسفم مایکل، اما انتخاب دیگه ای نداری...» سپس زیر بغل پسرش را گرفت و او را از زمین بلند کرد و از خانه بیرون برد. در ماشین آقای اشمیت را باز کرد و مایکل را به زور در ماشین گذاشت. 

سپس با حالتی سنگدلانه مقابل پسرش ایستاد و به او گفت:« خداحافظ، مایک اشمیت.» و در ماشین را بست. و به داخل خانه برگشت...

 

 

 

 

 

 

« تا بعد »