...
از زبان رونا*****
داشتم به سمت خونه میرفتم ... موهام رو هم تا روی گردنم کوتاه کرده بودم.سرم پایین بود و راه میرفتم اما یکدفعه چند تا مرد جلوم وایسادن.
سرم رو که بلند کردم دیدم چندتا مرد هیکلی بالای سرم بودن .
+ بب...بخشید ... ش..ما
=لطفا با ما بیاید.
+آخه برای چی ...من شمارو نمیشناسم .
=لطفا تا اینکه کاری نکردیم سوار شین .
به مجبور به دنبال اون دوتا مرد و به سمت ماشین رفتم و وارد ماشین شدم.
یعنی اونا کی بودن ... از من چی میخواستن ... یعنی تلبکارای بابام بودن.
بعد از پنج دقیقه جلوی در یه عمارت بزرگ وایسادن و وارد حیاط بزرگ و پر گل و گیاهش شدن.
مرد پایین آمد و به من اشاره کرد که پیاده شم منم با استرسی که داشت قلبم رو از جا درمیاورد از ماشین پیاده شدم و کنار مرد هیکلی سیاه پوش کنارم ایستادم.
مرد با صدای بم و کلفتش به حرف آمد و گفت :
=دنبالم بیا.
با استرس شروع کردم به حرکت کردن دنبال مرد استرسم باعث شده بود دستام بلرزه.
جلوی یه در یه گلخونه ایستاد و منم وایسادم .
=خانم اوردیمش.
خو بنطرتون چی میشه من که دوست دارم داستان رو غمگین تموم کنم شما چی دوست دارین ☺️
اون آقای که آخر داستان رو میدونی لو میدی دیگه اسم منو نیار باشه عسلم 🥰