𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓³
احممم.... ادامه؟!
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
𝔙𝔞𝔩𝔢𝔯𝔦𝔞:
جغد پیر: فقط والریا
والریا: بله
جغد پیر: زیاد به مغزت فشار نیار
والریا: یعنی چی؟
جغد پیر: هیچی برو موفق باشی
والریا: ممنون
قدم هامو به سمت دنیای جدید برداشتم، از جنگل خارج شدم که یک پسر رو دیدم داره به سمتم میاد.
پسر: سلام بانوی من
والریا: شما؟
پسر: جغد پیر ازم خواستن این ماشین رو به شما بدم
والریا: واو چه جیگریه
پسر: بله؟
والریا: ماشین رو گفتم
پسر: آها بله
والریا: خیلی ممنون بیا برسونمت
پسر: نه نمیخواد چون باید برم پیشه جغد پیر
والریا: عجب، باشه بازم ممنون
پسر: خواهش میکنم
سوار ماشین شدم، چه جیگری بود، درسته رانندگی بلد نبودم ولی قدرت که داشتم. ماشین رو روشن کردم و به سمت اون کافه به راه افتادم. توی این چند روز کار با گوشی و خیلی چیزهای دیگر رو یاد گرفتم. به کافه رسیدم ولی خیلی زود بود هنوز نیم ساعت مونده بود، پس بخاطر همین یکم رفتم دور دور، یکم جلوتر دیدم تصادف شده و راننده ها دارن دعوا میکنن، ماشین رو پارک کردم و رفتم پایین. دیدم دوتا پسر جوونن نزدیکشون شدم.
والریا: خجالت نمیکشین؟
پسر¹: شما کی هستین؟
والریا: فرشته ی نجات چه فرقی میکنه
پسر²: ببین خانوم خوشکله دخالت نکن وگرنه...
والریا: وگرنه چی؟ میخوای منو بکشی؟ بیا بکش
پسر²: خودت خواستی
به سمتم قدم برداشت و یک چاقو از تو جیبش در آورد، منم بدی نکردم و گل سرمو در آوردم، نزدیکم شد اولین بار جا خالی دادم ولی فهمیدم کرم داره، گل سر رو توی بازوش فرو کردم.
والریا: الان بازم ادعا داری؟
پسر²: یک روز انتقام میگیرم خوشکله
والریا: هه بیا برو گمشو
پسره به سمت ماشینش رفت و راهشو کج کرد.
پسر¹: واو واقعاً دمت گرم خانوم، میشه بپرسم شما چه رشته ای کار میکنید؟
والریا: هیچ رشته ای کلاً دعوا کردن و کشتن تو ذاتمه
پسر¹: واو چه عجیب
والریا: آره... خب برو پسر جون ماشینت سر راه رو گرفته
پسر¹: بله راست میگید خداحافظ
والریا: خداحافظ
به سمت ماشین برگشتم، سوار شدم و به سمت کافه برگشتم.
ماشین رو پارک کردم و داخل کافه رفتم.
از جغد پیر شنیدم که فامیلیش مشهوره، آلن اسم کاملش اسکات آلن.
یک گارسون رو دیدم و به طرفش رفتم.
والریا: ببخشید میزی به اسم اسکات آلن رزرو نشده؟
گارسون: چرا اتفاقاً منتظر شما بودن، اونجا نشستن
والریا: ممنون
به سمتی گارسون نشونم داد رفتم، پسره پشتش به من بود، ولی میتونستم حس کنم از اون کسایی که توی زندگی قبلیش رنج های زیادی کشیده، درد دوری، درد عشق، درد خانواده، درد ترک شدن و خیلی از درد های دیگه، نزدیکش شدم.
والریا: ببخشید آقای آلن؟
پسره به سمت من برگشت، باورم نمیشد خیلی شبیه آتان¹ بود.
اسکات: بله خودم هستم و احتمالاً شما خانوم فاستر باشید درسته؟
والریا: بله خودم هستم
اسکات: بفرمائید بشینید
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
والریا: اونطوری که گفتن شما خیلی خشن و بد اخلاق هستید ولی ظاهرن اینطوری نیست
یک نگاه معنا دار بهم کرد و به منو خیره شد.
اسکات: میگفتن لوس و بابایی هستین ولی ظاهرن اینطوری نیست و فراتر از اونید
یک لحظه توی شوک بودم، یعنی پسر اینقدر بی ادب اصلاً غیر ممکنه، بهش بگم یک شیطانم اخلاقشو درست میکنه؟ نه اینطوری فقط خودمو توی خطر میندازم.
والریا: پس راست میگفتن و واقعاً خشن و بد اخلاق هستین و همینطور بی ادب
سرشو بلند کرد.
اسکات: ببین دختر خانوم دلم نمیخواد باهات بد رفتار کنم وگرنه بد رفتار کنم هفت جد و آبادت میاد جلوی چشمات
برای یک لحظه از یک انسان ترسیدم، البته اولین بار نبود چون یکبار هم آتان اینطوری تهدیدم کرد و ترسیدم ولی اینکه چرا اون اینقدر شبیه آتانه برام تعجب آور بود.
اسکات: چیه توی فکری خانوم کوچولو
والریا: نه نیستم
اسکات: دختر جالبی هستی، از امروز کارتو شروع میکنی
والریا: بله؟
اسکات: ا. ز. ا. م. ر. و. ز. ک. ا. ر. ت. و. ش. ر. و. ع. م. ی. ک. ن. ی از امروز کارتو شروع میکنی فهمیدی؟
والریا: ها بله ولی چرا امروز؟
اسکات: همین که گفتم
والریا: چشم آقای آلن
اسکات: بهم بگو ارباب
والریا: بلهههه؟؟؟ ابداً و اصلاً
سرشو آورد نزدیک، طوری که نفس های گرمش توی صورتم میخورد
اسکات: هوم... میخوای ابداً و اصلاً رو بهت نشون بدم
چشمامو بستم.
والریا: نه باشه بهت میگم ارباب
سرشو ازم دور کرد، چشمامو باز کردم.
اسکات: آفرین کوچولو
والریا:...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
"آتان: کسی که والریا عاشقش بوده و اسکات توی زندگی قبلی"
پارت بعد هروقت تونستم