رمان {مامور مخفی}p3
وقت نمیکردو ادامه
من شوک شده بودم رفتم دنبالشو دیدم پشت بوته ها یه چادر کوچیک
که داخلش پتوو بالشو کمی خوراکی بود
جک: بفرمایید
مورگان: مطمئنی؟ میتونم پیششت زنگی کنم؟
جک: جاکمه ولی درستش میکنم فعلا خسته ای برو بخواب
مورگان: شبت خوش
رفتم توی چادر دیدم جک نیومد
مورگان: سرما میخوری ها چرا نمیای داخل
جک: من که الان یه نفر نیستم توهم هستی من نگهبانی میدیم
مورگان: بیا دیگه بخاطرمن
جک: باشه
اومد توی چادرو دراز کشید دیدم داره از سرما میلرزه ولیی هیچی نمیگه
منم با خودم گفتم پتوروش بندازم انداختم باز میلرزید پس رفتمو عین
کوالا بغلش کردم
جک: چیکار میکنی؟
مورگان: بغلت میکنم که گرمت شه
جک: ممنونم ولی تو سردت میشه بیا یکاری بکنیم
مورگان: چه کاری؟
جک: بیل همدیگرو بغل کنیم که پتو روی هردو مون باشه
منم که ذوغ مرگشده بودم قبول کردمو.......................