رمان {مامور مخفی}p3

Venoosa Venoosa Venoosa · 1402/10/11 09:01 · خواندن 1 دقیقه

وقت نمیکردو ادامه

من شوک شده بودم رفتم دنبالشو دیدم پشت بوته ها یه چادر کوچیک 

که داخلش پتوو بالشو کمی خوراکی بود

جک: بفرمایید

مورگان: مطمئنی؟ میتونم پیششت زنگی کنم؟

جک: جاکمه ولی درستش میکنم فعلا خسته ای برو بخواب

مورگان: شبت خوش

رفتم توی چادر دیدم جک نیومد 

مورگان: سرما میخوری ها چرا نمیای داخل

جک: من که الان یه نفر نیستم توهم هستی من نگهبانی میدیم

مورگان: بیا دیگه بخاطرمن

جک: باشه

اومد توی چادرو دراز کشید دیدم داره از سرما میلرزه ولیی هیچی نمیگه

منم با خودم گفتم پتوروش بندازم انداختم باز میلرزید پس رفتمو عین

کوالا بغلش کردم

جک: چیکار میکنی؟

مورگان: بغلت میکنم که گرمت شه

جک: ممنونم ولی تو سردت میشه بیا یکاری بکنیم

مورگان: چه کاری؟

جک: بیل همدیگرو بغل کنیم که پتو روی هردو مون باشه

منم که ذوغ مرگشده بودم قبول کردمو.......................