رمان عشق بی پایان پارت 24 (آخر)
سلام براتون پارت آخر رو آوردم 😁
روز عروسی
از زبان مرینت
خیلی خوشحالم بالخره روز عروسیم رسید. از خوشحالی میخواستم بال در بیارم و پرواز کنم.
رفتم پایین سوار ماشین آدرین شدم و آدرین منو رسوند به بهترین آرایشگاه. البته قراره آلیا، زویی هم اونجا بیان
(بعد چند ساعت)
آرایشمون تموم شد و پاشدیم و پسرا مارو بردن به محل عروسی (عکس لباس عروسی مرینت رو پایین گذاشتم)
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل همه بادیدن منو آلیا دست میزدن.
حالا وقت رقص کردن بود (خودتون یه رقصی رو که دوست داشتین در نظر بگیرید)
دست آدرین رو گرفتم. خیلی خوشحال بودم اصلا باورم نمیشه که با آدرین ازدواج کردم. از خوشحالی میخاستم جیغ بزنم و بگم: آدرین دوست دارم.
بعد از رقص آدرین منو به خودش چسبوند و لباشو گذاشت رو لبام داشتیم لب های همدیگر رو میخوردیم و بعد از چند دقیقه از هم جداشدیم ولی من نمیخواستم که این روز به پایان برسد.
دو ماه بعد
از زبان آدرین
تو این دو ماه خیلی خوشحال بودم چون با مرینت بودم. هنوز روز عروسیمون رو فراموش نکردم. روزی که با مرینت خوابیدم. روزی که مرینت بهم اعتراف کرد. روزی که گونه ام رو بوسید و روزی که اولین بار دیدمش. همه ی اینا یه خاطره هستند که هیچوقت فراموش نمیکنم.
پایان
----------------------------------------------------------
لباس عروسی مرینت 👆🏻👆🏻
این رمان هم تموم شد 😔 خب به جای این رمان یه رمان دیگه میزارم که تازه معرفیش رو گذاشتم.
برای دیدنش بکلیک
بای بای 👋🏻💖