پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۷)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و هفتم
سال ۱۹۸۵
... گابریل حس عجیبی داشت. همه چیز به یک باره تغییر کرده بود.
میتوانست دوباره رستوران را به حالت قبلی اش ببیند. همانطور رنگی و با نشاط.
اما... اما نوعی احساس سنگینی بر اندامش غالب شده بود. انگار که هر کدام از دستانش ۲۰ کیلو شده باشند.
سعی کرد اندام جدید خود را حرکت دهد.
پای خود را قدمی به جلو گذاشت، به سختی این کار را کرد، اما توانست. یک قدم دیگر نیز جلو گذاشت، اما اینبار از بالای یک استیج بلند کله پا شد و با سر به زمین برخورد کرد.
گویا وزنش خیلی زیاد شده بود؛ چرا که از شدت افتادنش، زمین به لرزه درآمد. در حالی که حیرت زده بود، سعی کرد بلند شود.
اما ظاهراً کار راحتی پیش رو نداشت. بلند شدن برایش سخت بود، تقریباً یک ربع تمام طول کشید تا برخیزد. اما نهایتاً موفق شد.
او خود را به نزدیک ترین سطح شیشه ای رساند، به یکی از پنجره ها. میخواست چهره خودش را ببیند، اما از چیزی که دید ماتش برد.
چیزی که میدید را باور نمیکرد، صورت خودش در انعکاس شیشه نبود، بلکه سیمای رعب آور و هیکل عظیم فردی بود.
گابریل از اعماق وجودش فریاد کشید:« شارلوووووووت!!»
ناگهان صدایی شنید.
به سختی برگشت تا پشت سر خود را ببیند. در آستانه یکی از راهرو ها، پاپت ایستاده بود و داشت به او نگاه میکرد.
صدای شارلوت از داخل پاپت گفت:« زیاد زور نزن، کسی به غیر از من صدات رو نمیشنوه... این یه جور رابطهٔ ذهنیه...»
گابریل پرسید:« چه اتفاقی برای من افتاده؟»
شارلوت گفت:« روحت با جسم فردی یکی شده.»
گابریل پرسید:« آخه چرا؟»
شارلوت از داخل پاپت بیرون آمد و با یک بشکن، گابریل را نیز از داخل فردی بیرون کشید، سپس به او گفت:« اولاً به این خاطر که خودت فردی رو انتخاب کردی، و دوماً...»
شارلوت با اشاره دست صحنه هولناکی را به گابریل نشان داد: جسد کوچک گابریل، که آثار متعدد چاقو بر رویش نقش بسته بود، در داخل فردی چپانده شده بود.
اشک از چشمان گابریل جاری شد. او به شارلوت گفت:« میخوام برم خونمون، من مامانمو میخوام...»
اما شارلوت اینگونه پاسخ داد:« دیگه نمیتونی بری خونه، درست مثل من... تنها کاری که میتونیم بکنیم، انتقام گرفتنه...»
آنها مشغول این بحث بودند که ناگهان سر و کله یک کودک در انتهای راهروی غربی رستوران پیدا شد. طوری راه میرفت و به اطراف نگاه میکرد که انگار گم شده است.
به محض اینکه چشمش به شارلوت و گابریل افتاد گفت:« س... سلام... اینجا کجاست؟»
شارلوت به او گفت:« تاریکی.» سپس بعد از چند لحظه مکث از او پرسید:« اسمت چیه؟»
آن پسرک گفت:« جرمی.»
شارلوت پرسید:« آخرین چیزی که دیدی چی بود؟ یادته؟»
جرمی گفت:« یه خرگوش زرد...»
« تا بعد »