🫐رمان عشق ناتمام🫐 ۴

🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 🥀Maryam🐠 · 1402/10/08 16:42 · خواندن 3 دقیقه

سلام بچه ها میدونم خیلی دیر شد منو ببخشید اما ازین به بعد دیگر سعی میکنم خیلی فعال باشم. برو ادامه

مرینت سریع تاکسی گرفت و به خونه رسید اما نمی دونست چه اتفاقی افتاده.

مرینت به خونه رسید اما...

این صحنه براش خیلی دردناک بود...

مرینت: ماماااااااان، بابااااااااا

خونه ش سوخته بود و آتیش گرفته بود!

اشکای مرینت دوان دوان مثل بارون می‌ریخت

انگار کل زندگی ش از دست رفته.

حدود ۲۰ دقیقه فقط گریه کرد و اشکاش رو هر چه بیشتر و سریعتر می‌ریخت.

کل مردم از شنیدن صدای ناله های مرینت دلشون سوخته بود و یکی یکی میومدن تا دلداری ش بدن و ساکتش کنن اما بی فایده بود

مرینت بعد چندین دقیقه از گریه اش نفس نفس زد و بیهوش شد..‌.

وقتی به هوش اومد آلیا رو بالا سرش دید و دید توی خونه ی آلیاست...

آلیا با دل سوزی بهش نگاه کرد .

آلیا: درکت می کنم خیلی لحظه ی دردناک و مرگ آوریه

مرینت در حالی که به اون طرف خیره شده بود با بی حوصلگی و افسردگی...

مرینت:کل زندگیم از دست رفت آلیا

آلیا: میدونم چه لحظه ی سختیه.اما... باید بهش عادت کنی

مرینت با فریاد: نمی توننننننم

فرد  دوباره شروع کرد به گریه کردن

آلیا هم مرینت رو بغل کرد و مرینو تو بغل آلیا اشک می ریخت.

آرام آرام و دوان دوان       زندگی یافت پایان

با چشمان خیس و آبی       از تو می کنم یادی


 اگه کم یا بد بود ببخش، میدونم داره داستان خیلی سریع میگذره ولی خب... اون بیت آخرشم نادیده بگیر😂    لایک ؟ کام؟