🫐رمان عشق ناتمام🫐 ۴
سلام بچه ها میدونم خیلی دیر شد منو ببخشید اما ازین به بعد دیگر سعی میکنم خیلی فعال باشم. برو ادامه
مرینت سریع تاکسی گرفت و به خونه رسید اما نمی دونست چه اتفاقی افتاده.
مرینت به خونه رسید اما...
این صحنه براش خیلی دردناک بود...
مرینت: ماماااااااان، بابااااااااا
خونه ش سوخته بود و آتیش گرفته بود!
اشکای مرینت دوان دوان مثل بارون میریخت
انگار کل زندگی ش از دست رفته.
حدود ۲۰ دقیقه فقط گریه کرد و اشکاش رو هر چه بیشتر و سریعتر میریخت.
کل مردم از شنیدن صدای ناله های مرینت دلشون سوخته بود و یکی یکی میومدن تا دلداری ش بدن و ساکتش کنن اما بی فایده بود
مرینت بعد چندین دقیقه از گریه اش نفس نفس زد و بیهوش شد...
وقتی به هوش اومد آلیا رو بالا سرش دید و دید توی خونه ی آلیاست...
آلیا با دل سوزی بهش نگاه کرد .
آلیا: درکت می کنم خیلی لحظه ی دردناک و مرگ آوریه
مرینت در حالی که به اون طرف خیره شده بود با بی حوصلگی و افسردگی...
مرینت:کل زندگیم از دست رفت آلیا
آلیا: میدونم چه لحظه ی سختیه.اما... باید بهش عادت کنی
مرینت با فریاد: نمی توننننننم
فرد دوباره شروع کرد به گریه کردن
آلیا هم مرینت رو بغل کرد و مرینو تو بغل آلیا اشک می ریخت.
آرام آرام و دوان دوان زندگی یافت پایان
با چشمان خیس و آبی از تو می کنم یادی
اگه کم یا بد بود ببخش، میدونم داره داستان خیلی سریع میگذره ولی خب... اون بیت آخرشم نادیده بگیر😂 لایک ؟ کام؟