⭐ستاره ای از جنس ماه 🌕 p8

"F" "F" "F" · 1402/10/08 14:12 · خواندن 10 دقیقه

✩♡

خخخخخ بیچاره خبر نداشت که افتادن کار هر روزه ی منه!ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته اما نه شوصون بار!!

رادوین درحالیکه سعی داشت خنده اش و جمع کنه گفت: جون بابک کِرِکِر خنده بود!

ویهو انقدر بلند خندید که خود سعیدهم خفه شد وباتعجب بهش زل زد.

درسته من بدجور افتادم ولی انقدرا هم خنده دار نبود که رادوین بخواد اینجوری بخنده!

بیخیال رادوین شدم وروکردم به بابک وگفتم:مرسی آقای صانعی!لطف کردین…ببخشید.

وبه دستش که هنوزم روی بازوم بود اشاره کردم. 

لبخند شرمگینی زدو دستش و از روی بازوم برداشت وخجالت زده گفت:شما باید ببخشید.رادوین هم برای شوخی…

وسط حرفش پریدم:

– معذرت میخوام ولی آقا رادوین همیشه همین جوری پررو تشریف دارن.شوخی وجدی نداره که!

رادوین که انگار صدام و شنیده بود،گفت: یعنی ازتو پررو ترم؟!نگو این حرف و…ناراحت میشما!!خدا تورو ساخته صرفا جهت نمونه تا به بنده هاش نشون بده که عجب قدرتی داره!خدایی قدرتی میخواد جمع کردن این همه روتو یه آدم!

بااین حرفش،سعید زدزیر خنده وخودشم که دیگه انقدر خندیده بود داشت جون میداد !

محلش ندادم ودوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارغوان به سمت سالن رفتیم.

صدای رادوین و شنیدم که بلند بلند می خوند:

– رهاخانوم یه دونه،صرفا جهت نمونه!

پسره ی پرروی لوس!دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.

به همراه ارغوان به کلاس رفتیم. 

 

***

 

یه هفته ای از پنچری لاستیکا گذشته بود وتوی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من،اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.

واقعا تعجب کرده بودم!رادوین آدمی نبودکه به همین راحتی پاپس بکشه.من لاستیکاش و پنچرکردم،اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!

خیلی برام عجیب بود ولی باخودم فکر کردم،گفتم شاید کنار کشیده!اوخی…آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز درمی کنی؟!!

_ رها... رها... بیا شام! 

صدای سارامن و ازافکارم بیرون کشید وگفتم:

_ باشه دارم میام. 

ازاتاقم خارج شدم وبه آشپزخونه رفتم.همه حاضروآماده منتظر من نشسته بودن.اشکان وسارا کنار هم ومامان و باباهم کنارهم دیگه.

منم بانیش همیشه بازم ،رفتم و روبروی سارا نشستم.

مامان گفت:یه وخ خجالت نکشیا!!مثلا تودختر این خونواده ای،اون وخ سارا باید میز شام و بچینه؟!

همون طور که برای کشیدن غذا خم شده بودم،بالبخندی روی لبم گفتم: چه میز شامیم چیده این ساراخانوم!دستش دردنکنه!

مامان عصبی گفت:بحث و عوض نکن!

واسه خودم که غذا کشیدم،یه قاشق پر رو کردم توی دهنم.بعداز خوردن گفتم: مامان بیخی!حالا یه میز شام بود دیگه…

سارابالبخندی روی لبش گفت:راست میگه مامان،عیبی نداره که !رها خسته بود…امروز رفته بود دانشگاه…منم کاری نکردم!

مامان لبخند مهربونی به سارا زدوگفت:قربونت برم حسابی افتادی توزحمت!

_ این چه حرفیه مامان؟ 

هوی؟!منم هستما…توروخدا مامان مارو نگاه!همه میگن رابطه عروس ومادرشوهر شکرآبه اون وقت مامان ما و عروسش باهم دل میدن وقلوه می گیرن…همینه دیگه…همه چی تو زندگی من چَپَکیه…مامانمم به جای اینکه قربون صدقه من بره ناز سارا خانوم و میکشه!

حسابی توپم پر بود…داشتم ازحسودی می ترکیدم!

از حرصم قاشقم و پراز برنج کردم و گذاشتم تودهنم…قاشق بعدی…بعدی…بعدی…وهمین جوری یه 20تا قاشق خوردم!!

مامان واشکان وسارا باتعجب به من زل زده بودن.اشکان خنده ای کردوگفت:رها…چه خبرته دختر؟!نگرانتم!نترکی یه وخ. کسی نیست جمعت کنه ها!

بااین حرفش مامان وساراهم که تااون لحظه توشوک بودن،زدن زیر خنده.

تنهاکسی که بهم نمی خندید بابابود…قربون بابای گلم بشم!آخه من چراانقدر بابام و دوست دارم؟!

نگاه محزونم و به بابادوختم و مظلوم گفتم: بابا ببین اذیتم میکنن…خب مگه چیه گشنمه دیگه !

بابا یه لبخند مهربون تحوبلم دادو روکرد به بقیه.اخم ساختگی کردوگفت: دیگه نبینم دخترم و اذیت کنینا!خب مگه چیه گشنشه دیگه.

نیشم واشده بود درحد بنز! نمی دونم چرا انقدر بچه شده بودم!شاید به خاطر کودک درونمه که انقده مثه خودم منگله!خخخ

اشکان باخنده گفت: بابا منم پسرتما!!منوچرا تحویل نمی گیری؟!

بابا خنده ای کردوگفت:بسه چرت گفتی اشی…بزن تورگ که ازدهن افتاد!

یهو کل آشپزخونه رفت روهوا.مامانم برخلاف تصورمن مثه همیشه مسائل تکراری رو خاطر نشان نشد و همراه ماخندید. 

بابای مارو چه راه افتاده! اشی روهم ازمن یاد گرفته ها!

خلاصه باکلی شوخی وخنده شام و خوردیم.چقدر من این جمع قشنگ خودمونی رو دوست داشتم…من عاشق تک تک اعصای این خونواده دوست داشتنیم.

بعداز شام،سارا از جاش بلند شدتا ظرفارو جمع کنه که مامان به شدت ممانعت کرد و بامهربونی گفت:به خدا اگه بذارم دست به چیزی بزنی سارا جون.کلی کار کردی خسته شدی.برواستراحت کن.رها هست،ظرفارو می شوره!

بعدش روبه من با اخم غلیظی گفت:پاشو…پاشو ببینم…هیچ کاری که نکردی،لااقل پاشو ظرفارو بشور غذات هضم بشه.

قیافه محزون و مسخره ای به خودم گرفتم وبالحن ضایعی گفتم:من بچه سرراهیم نه؟!مامان تومن و ازتو جوب آب پیدا کردی؟!

یهو سارا واشکان وبابا زدن زیر خنده اما مامان هنوزم یه اخم غلیظ روی پیشونیش داشت.

آخه به من چه؟!سارا داشت می رفت جمع کنه دیگه.وقتی خودش راضیه مامان ماچرا باید ناراضی باشه؟!

بااخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود،به ظرفای نشسته وکثیف روی میز نگاه کردم.یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ناموساً؟

سارا که همیشه دختر بافهم وشعوریه، اومد کنار من ایستادو بایه لبخند مهربون روی لبش گفت: 4 تا ظرفه که بیشترنیس، چرا قمبرک زدی؟!

بااخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود،گفتم:توبه این همه ظرف می گی 4 تا؟

سارا مهربون گفت:من که کمکت کنم میشه 4 تا!یه جوری باهم می شوریمش دیگه.

آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی.

مامان اخمی کرد وخواست مخالفت کنه که اشکان بایه لبخند روی لبش، بازوی مامان و گرفت ودرحالیکه به بیرون هدایتش می کرد،گفت:مامان وبابای گرام بیرون باشن که ماامشب عملیات بِشور و بِساب داریم.

بابا باتعجب گفت: توچی میگی این وسط؟!سارا و رها می خوان ظرف بشورن.بیابریم بیرون.مرد که توآشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!

اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟!من که مثل شما مردنیستم،من یه زن ذلیل به تمام معنام!

مامان خندیدوگفت:وا؟!چیکار داری بچم و مسعود؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی سالای اول ازدواج؟!

اشکان خندیدوگفت:شمام آره آق بابا؟!

باباخندیدوگفت:دیگه چی کار کنیم…

همه خندیدن. 

بعداز اینکه صدای خنده قطع شد،بابا یهو جدی شدوگفت:گذشته از شوخی اشکان جان همه جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه.

سارا لبخند شرمگینی زدوسرش و انداخت پایین.اوخی چه خجالتی!!

اشکان یه نگاه عاشقونه به سارا کردو با لبخندمهربونی که روی لبش بودگفت:ماچاکر سارا خانومم هستیم!

اوهو…چه هندونه ای قاچ میکنه این داداش ماواسه نامزدش!خدایا چی می شد منم یکی و داشتم هی هی هندونه بذاره زیر بغلم و قربون صدقم بره؟!

بابا و مامان لبخند مهربونی به اشکان وسارا زدن وازآشپزخونه رفتن بیرون.

منم که نقش بوق رو ایفا می کردم در اون صحنه دیگه !

بعداز رفتن مامان و بابا اشکان به سمت سارا رفت که داشت دستکشای ظرف شویی رو دستش می کرد تا ظرف بشوره.دستکشارو ازش گرفت ومهربون به چشماش زل زدوگفت:خانومم امروز خسته شده،شما استراحت کن من می شورم.

اوخی…چه داداش رومانتیکی دارم من! خوش به حال سارا!

سارا لبخند مهربونی تحویلش دادو باعشق زل زد توی چشماش.باصدای ظریفش گفت: مگه من میذارم شوهرم تنها تنها ظرف بشوره؟!

اشکان یه نگاه پراز محبت ولبریز از تشکر بهش کردو باهم مشغول ظرف شستن شدن!

ظرف شستن رمانتیک ندیده بودیم که به لطف آق اشکان وساراخانوم دیدیم!چقدر من امشب صحنه عشقولانه دیدم،دلم خواست!ای توروحم که یه دوست پسرم ندارم بیاد باهم عشقولانه ظرف بشوریم!

خنده ای کردم و گفتم:هوی زوج عاشق! هی هی نگاه های عشقولانه به هم می کنین،بچه زیر 18 سال نشسته اینجاها!

سارا بدون اینکه به سمتم برگرده باخنده گفت:چقدرم که تو زیر 18 سالی.

اشکان درحالیکه سخت مشغول ظرف شستن بود، خندیدوگفت:این رها خانوم ما عقلش از یه گنجشکم کمتره!رهارو به یه بچه زیر 18 سال نسبت بدیم به اون بچه 18 ساله توهین کردیم.