پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۶)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و ششم
سال ۱۹۹۵
... خوشبختانه ساعت ۵:۴۶ بود. تقریباً یک ربع دیگر همه چیز به حالتی عادی و با ثبات بر میگشت. همین حالا هم میشد آسمان سفید رنگ بامداد را از نورگیر های روی سقف دید.
مایک شب سختی را پشت سر گذاشته بود و به همین خاطر، ترجیح داد به جای اینکه حواسش را به دوربین ها بسپارد، چند دقیقه باقی مانده تا ساعت ۶ را در آرامش و کرختی به سر ببرد.
او خود را روی صندلی اش ولو کرد و آن قدر خسته بود که سفتی آن صندلی را، لذت بخش میپنداشت.
در همین چند لحظه، مایک با خود اندیشید که تا الان فقط وقتش را هدر داده و دور خود چرخیده است. هر لحظه که میگذرد، به جای نزدیک شدن به هدفش، فقط از آن دورتر میشود.
مایک به انعکاس چهرهٔ خودش در صفحه مانیتور چشم دوخت و خطاب به آن گفت:« هی مایک، تو برای شندر غاز پول و پیتزای مجانی سرد شده و درجه دو خودتو استخدام اینجا نکردی، تو برای چیز مهم تری خودتو اینجا مشغول کردی، برای اینکه بتونی سرنخ گیر بیاری، برای اینکه بتونی به نفری رو پیدا کنی...»
داشت همین فکر ها را با خود میکرد که ناگهان از بیرون دفتر، صدای بگو مگو شنید.
مایک از جا پرید و نگاهی به ساعت انداخت، ۶:۰۵ صبح بود و پرسنل آمده بودند.
مایک نگاهی به پایین تنه برهنه خود انداخت. دو دستی در سر خود کوبید و با خود گفت:« ای وای، حالا اگه اون آشغال کله ها منو با این وضع ببینن چی؟ دلم نمیخواد چشمشون به دم و دستگاه من بیوفته...»
مایک سریعاً از در سمت راست بیرون زد و خود را به جایی رساند که از شر فردی خلاص شده بود. شلوارش را پیدا کرد، درست وسط سالن اصلی افتاده بود. شلوار را به پا کرد و در حالی که به سمت دفتر میدوید، کمربند خود را بست.
مایک وارد دفتر شد و پشت میز نشست و مشغول وَر رفتن با مانیتور شد، تا وقتی که پرسنل او را ببینند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد...
... مایک علیٰ رغم اینکه خسته و خواب آلوده بود، تا ساعت ۹ صبح در رستوران ماند. منتظر بود تا مدیر بیاید.
قصد داشت به محض آمدن مدیر، به دفتر او برود و به بهانه ای، یکی دو پرونده قدیمی را از بایگانی «بلند» کند.
مشکل اینجا بود که نمیدانست به چه بهانه ای باید حواس مدیر را پرت کند.
اما وقتی مدیر آمد، و مایک کت کِرِمی رنگ او را دید، ایده ای به ذهنش خطور کرد.
مایک برخواست و از دفتر خارج شد و به یکی از پرسنل رستوران گفت:« هی پاتریشیا، میشه لطفاً یه لیوان قهوه به من بدی؟...»
« تا بعد »