مغزی پر از فکر و خیال (پارت ۴)

다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ · 1402/10/07 19:21 · خواندن 3 دقیقه

دعا کنید برام نت بگیرین همین الان هم یک روزه گرفته بودم چون بیشتر شارژ نداشتم و تموم شد الان آزاد اومدم🫥

از زبان مرینت 

زیر لب: باز این کله انبه اومد 

ادرین: کله انبه اسم داره اسمش هم ادرینه مثلا الان فقط خودت شنیدی؟

من: ای به خشکی شانس نمیخوایی آزادم کنی؟

ادرین: نه

دوباره زدم زیر گریه

مرینت: از اینور دوستام بردارم شرکت برادرم زندانی بودن خودم تجاوز لوکا به من هق هق

ادرین: هیچی هی دختر هیسس آروم باش 

از زبان ادرین 

نمیدونم چرا وقتی ناراحته منم ناراحت میشم گریه و ناراحتیش زجرم میده اولین باره که این حس رو دارم

من: همه چی درست میشه

مرینت: ولی چجوری با چه راهی؟ ببین رو منو آزاد کن شرکت رو دو دوستی بهت تقدیم میکنم 

من: نچ 

مری: ای بابا من تا اینجا باشم؟

من:تا موقعه ای که آزادت نکردم😌

من: برای امنیت میریم به یه جزیره 

بعدم داشتم میرفتم بیرون که مری داد زد : هی من حوصلم سر میره مگه اینجا من برگه چغندرم 

من: نه عزیزم تو حیوانی

دوباره برگشتم رفتم سمتش و دستش رو باز کردم

مری: اخیشش

من: اینجا اتاقته از این به بعد فکر فرار هم به سرت نزنه در ها قفل هستن 

مری: باوشه باو

من: و همینطور مثل آدم حرف بزن و مثل آدم رفتار کن وگرنه مجبور میشم باهات بد بخورد کنم 

من: هی سرباز ها (یعنی زیر دست های ادرین) بیاین جنازه لوکا رو جمع کنید جایی دفن کنید که هیچ کس پیدا نکنه

بعد اومدن و جنازه رو بردن خدمتکار ها هم خون های اونجا رو تمیز کردن🩸☠️ 

من: خب هرکاری میکنی بکن ولی برای شب آماده باش چون میخوایم بریم مهمونی 

منم رفتم اتاق کارم 

از زبان مری

رفتم پذیرایی خودم رو با یه چیزی سرگرم کردم حوصلم پوکیده بود برای همین رفتم تا کیک شکلاتی درست کنم🍩🍫(خوش به حالت ما سه روزه داریم ماکارونی میخوریم😕🫤)

شروع کردم به درست کردن بعد چند دقیقه کیک درست شد یامی عجب بوی داشت من خامه رو از قبل آماده کرده بودم و روش رو تزیئن کردم🍰هر قسمت کیک رو وسطش رو توت فرنگی و تمشک میزاشتم تموم شد یو قسمتش رو برش زدم و بردم پذیرایی شروع‌ کردم به خوردن کله آناناس هم از اتاق اومد بیرون (خوبه حالا اسمش رو بهت گفته / تو یکی خفه)

ادرین: این بوی چیه من از اتاقم آورده بیرون چقدر خوش. بو هست 

من: کیک درست کردم تو یخچال گذاشتم بعدش با یه بشقاب که توش کیک بود و با یه شربت اومد نشست کنارم 

ادرین: حالت خوبه؟ 

من: الان به نظرت حالم خوبه 

ادرین: آره از نظر من حالت خوبه

من: حوصله شوخی ندارم

ادرین: برام مهم نیست به هر حال میخوایم بریم مهمونی برو آماده شو برات لباس و وسایل ارایش خریدم

منم بلند شدم بدون هیچ حرفی رفتم اتاقم چند دقیقه بعد یکی از خدمتکار ها اومد و گفت: آقا گفتن این لباس رو بپوشید

من: اینو نمیپوشم حتی وسط سینه هام هم دیده میشه 

( عکس لباس👆🏻)

من: برو به اقات بگو نمیپوشم 

بعد خدمتکاره رفتش چند دقیقه بعد ادرین مثل حیون اومد تو 

من: چرا در نمیزنی

ادرین: اولا سلام دوم دوست دارم سوم چرا نمیپوشی

من: به قول خودت اولا سلام دوما دوست دارم سوم به تو چه چرا نمیپوشم

ادرین: خودت خواستی

من: من هیچ درخواستی از تو نداشتم