رمان عشق بی پایان پارت 22

𝒜.ℛ 𝒜.ℛ 𝒜.ℛ · 1402/10/07 13:51 · خواندن 3 دقیقه

براتون پارت جدید آوردم ♡

برو ادامه

 

ناهارو حاضر کردم و سفره رو چیدم. آدرین هم روی کاناپه نشسته بود که زویی اومد (زویی آمد خوش آمد😁😂) فکر کنم آدرین رو ندید

زویی: سلام 

مرینت: سلام 

زویی: بهش اعتراف کردی؟ اون چیکار کرد؟ بگو بگو

آدرین: اره بهم اعتراف کرد

زویی: یا ابوالفضل تو از کجا پیدات شد

مرینت: خب بیاید ناهارتون رو بخورید. 

بعد از خوردن غذا یه فیلم  دیدیم. که یکی به زویی زنگ زد. زویی بلند شد و رفت 

آدرین: نظرت چیه که امروز نریم شرکت

مرینت: نمیشه که

آدرین: چرا میشه بزار به سوفیا زنگ بزنم تا خودش همه چی رو حل کنه. 

آدرین زنگ زد به سوفیا بعدش رفتیم تو اتاق من. 

کشو میزم باز بود و آدرین تمام کادو هایی که به من داده بود رو دید. 

آدرین: تو هنوز کادو هایی که بهت دادم رو نگه داشتی

مرینت: خب اره واسم با ارزش بودن

نشستیم روی تخت خیلی خوابم میومد برای همین چشام سنگین شد و خوابم برد. 

 

از زبان آدرین

دیدم مرینت خوابش برد پتو رو روش کشیدم و منم کنارش خوابیدم. 

از زبان زویی 

حرف زدنم با لوکا تموم شد. رفتم پیششون ولی نبودن برای همین رفتم اتاق مرینت دیدم خوابیدن چه کیوت و ناز خوابیده بودند. از اتاق بیرون اومدم. این صحنه رو باید آلیا هم ببینه زنگ زدم به آلیا و گفتم بیاد اینجا 

آلیا: چه ناز خوابیدن 

زویی: همینطوره 

 

فردای آن روز 

از زبان مرینت

بلند شدم دیدم آدرین نیست رفتم پایین دیدم آلیا، زویی و آدرین دارت صبحونه میخورن 

مرینت: سلام

آلیا: میبینم که دوست خوابالوی ما بیدار شده 

زویی: دیروز وقتی خوابیدی واسه ی شام بیدار نشدی 

مرینت: ها واقعا

آدرین: فقط تو نبودی منم واسه شام بیدار نشدم.  حالا بیا صبحونه تو بخور بریم شرکت

مرینت: شرکت که امروز تعطیله 

آدرین: راست میگی یادم نبود

بعد از خوردن صبحونه آلیا و آدرین رفتن. بعد از رفتنشون یکی در زد. در رو باز کردم دیدم مامان و بابا اومدن رفتم بغلشون

مرینت: دلم براتون تنگ شده بود

سابین: ما هم همینطور 

که زویی هم از اونجا اومد و پرید بغل مامان و بابا. 

 

(سر میز ناهار خوری) 

از زبان مرینت

داشتیم ناهار میخوردیم که زویی گفت

زویی: مامان براتون یه خبر دارم

تام: چه خبری

زویی: دو تا دخترتون عاشق شدن

شمای مامان بابا چهارتا شده بود. آخه زویی هم وقت گیر آورد. 

سابین: حالا این دو پسر خوشبخت کی هستند!؟ 

زویی: مرینت که عاشق آدرین شده و دیروز هم بهش اعتراف کرد

مرینت: زویییی (با داد) 

تام: خب اون یکی پسر کیه

زویی: اون لو.... 

که حرفش رو قطع کردم و گفتم

مرینت: زویی عاشق لوکا شده راستی بهش اعتراف هم کرده البته خیلی وقت پیش

سابین: لوکا کیه

زویی: اون تو دانشگاه باهام همکلاسیه

تام: خب چون زویی خیلی وقت پیش عاشق شده اول اون لوکا میاد خواستگاری. 

زویی: واقعا

سابین: خب اره دیگه. خب دخترم بهش زنگ بزن و بگو فردا به خونه ی ما بیاد

زویی از خوشحالی...

___________________________________

2960 کاراکتر

خب دیگه تموم شد. 

راستی کم کم به آخرای رمان میرسیم😁 شاید چند پارت دیگه رمان تموم بشه. 

لایک ❤ و کامنت💭 یادتون نره 💛

 

خداحافظ  👋🏻👋🏻