رمان عشق بی پایان پارت 22
براتون پارت جدید آوردم ♡
برو ادامه
ناهارو حاضر کردم و سفره رو چیدم. آدرین هم روی کاناپه نشسته بود که زویی اومد (زویی آمد خوش آمد😁😂) فکر کنم آدرین رو ندید
زویی: سلام
مرینت: سلام
زویی: بهش اعتراف کردی؟ اون چیکار کرد؟ بگو بگو
آدرین: اره بهم اعتراف کرد
زویی: یا ابوالفضل تو از کجا پیدات شد
مرینت: خب بیاید ناهارتون رو بخورید.
بعد از خوردن غذا یه فیلم دیدیم. که یکی به زویی زنگ زد. زویی بلند شد و رفت
آدرین: نظرت چیه که امروز نریم شرکت
مرینت: نمیشه که
آدرین: چرا میشه بزار به سوفیا زنگ بزنم تا خودش همه چی رو حل کنه.
آدرین زنگ زد به سوفیا بعدش رفتیم تو اتاق من.
کشو میزم باز بود و آدرین تمام کادو هایی که به من داده بود رو دید.
آدرین: تو هنوز کادو هایی که بهت دادم رو نگه داشتی
مرینت: خب اره واسم با ارزش بودن
نشستیم روی تخت خیلی خوابم میومد برای همین چشام سنگین شد و خوابم برد.
از زبان آدرین
دیدم مرینت خوابش برد پتو رو روش کشیدم و منم کنارش خوابیدم.
از زبان زویی
حرف زدنم با لوکا تموم شد. رفتم پیششون ولی نبودن برای همین رفتم اتاق مرینت دیدم خوابیدن چه کیوت و ناز خوابیده بودند. از اتاق بیرون اومدم. این صحنه رو باید آلیا هم ببینه زنگ زدم به آلیا و گفتم بیاد اینجا
آلیا: چه ناز خوابیدن
زویی: همینطوره
فردای آن روز
از زبان مرینت
بلند شدم دیدم آدرین نیست رفتم پایین دیدم آلیا، زویی و آدرین دارت صبحونه میخورن
مرینت: سلام
آلیا: میبینم که دوست خوابالوی ما بیدار شده
زویی: دیروز وقتی خوابیدی واسه ی شام بیدار نشدی
مرینت: ها واقعا
آدرین: فقط تو نبودی منم واسه شام بیدار نشدم. حالا بیا صبحونه تو بخور بریم شرکت
مرینت: شرکت که امروز تعطیله
آدرین: راست میگی یادم نبود
بعد از خوردن صبحونه آلیا و آدرین رفتن. بعد از رفتنشون یکی در زد. در رو باز کردم دیدم مامان و بابا اومدن رفتم بغلشون
مرینت: دلم براتون تنگ شده بود
سابین: ما هم همینطور
که زویی هم از اونجا اومد و پرید بغل مامان و بابا.
(سر میز ناهار خوری)
از زبان مرینت
داشتیم ناهار میخوردیم که زویی گفت
زویی: مامان براتون یه خبر دارم
تام: چه خبری
زویی: دو تا دخترتون عاشق شدن
شمای مامان بابا چهارتا شده بود. آخه زویی هم وقت گیر آورد.
سابین: حالا این دو پسر خوشبخت کی هستند!؟
زویی: مرینت که عاشق آدرین شده و دیروز هم بهش اعتراف کرد
مرینت: زویییی (با داد)
تام: خب اون یکی پسر کیه
زویی: اون لو....
که حرفش رو قطع کردم و گفتم
مرینت: زویی عاشق لوکا شده راستی بهش اعتراف هم کرده البته خیلی وقت پیش
سابین: لوکا کیه
زویی: اون تو دانشگاه باهام همکلاسیه
تام: خب چون زویی خیلی وقت پیش عاشق شده اول اون لوکا میاد خواستگاری.
زویی: واقعا
سابین: خب اره دیگه. خب دخترم بهش زنگ بزن و بگو فردا به خونه ی ما بیاد
زویی از خوشحالی...
___________________________________
2960 کاراکتر
خب دیگه تموم شد.
راستی کم کم به آخرای رمان میرسیم😁 شاید چند پارت دیگه رمان تموم بشه.
لایک ❤ و کامنت💭 یادتون نره 💛
خداحافظ 👋🏻👋🏻