رمان {مامور مخفی}p2

Venoosa Venoosa Venoosa · 1402/10/06 18:27 · خواندن 1 دقیقه

ببخشید زیاد منتظر موندید

از اون روز به بعد تصمیم گرفتم که اون رو پیداکنم

اون موقعه خیلی افرسده بودم خب یتیم شده بودم 

نگران بودم توی خیابون میخوابیدمو مدرسه نمیرفتم

یک شب که توی خیابون خوابیده بودم باصدای یه

پسر از خواب بلند شدم.......

پسر: هی خوبی ؟

مورگان : چطور

پسر: کمک میخوای؟

مورگان :نه مرسی

دوباره اومدم بخوابم که پسره گفت...

پسره : اینجا خطرناکه بیا باهم بریم خونه ی من

مورگان: انقدر اصرار نکن من که تورو نمیشناسم چرا میخوای کمکم کنی؟

پسره:ببخشید من اسمم جیک هست میخوای دلیلش رو بدونی؟

مورگان: اوهوم

جیک اومد کنارم نشستو گفت....

جیک: راستش تو خیلی خوشگلی بیا باهم بریم خونه من باهم زندگی کنیم بامن دوست میشی

تا اینوگفت قرمز شدم خوشحال بودم دوست جدید پیدا کردمو خودمم رو معرفی کردم

جیک: بلند شو بیا بریم هوا سرده

مورگان : باشه بریم

هوا سرد بودو منم چیزی همرام نبود دیدم جیک بهم زل زده

جیک:سردته

منم سرمو به نشانه تعید تکون دادم

اونم کاپشنشو در اوردو دادش بهم

من سرخ شده بودم و خجالت کشیدم

مورگان: تو سردت نمیشه

جیک: نه الانا دیگه میرسیم{با صدای لرزان}

جیک : من مادر پدرم مردن و به دوست احتیاج دارم

مورگان: پس کجا زندگی میکنی؟

جیک: رسیدیم بیا دنبالم

من شوک شده بودم رفتم دنبالشو دیدم..........

 

حمایت کمه حمایت کنید دیگه