کریسمس+درباره رمان ازدواج اجباری

Panis Panis Panis · 1402/10/06 10:15 · خواندن 3 دقیقه

بدو بیا داخلللل...مری کریسمس❄️🎄🫎🎅

ویرایش کردم رمان هم توش گزاشتم :)

اول یه داستان کریسمسی

 

داستان از این قرار است؛ دره خندان جایی بود که هیچ آدم غمگینی در آن نبود. یک طرف دره پنج غار دیوها و در طرف دیگر آن، قلعه بزرگ بابانوئل بود. غار اول برای دیو خودخواهی بود، بعدی غار دیو حسادت بود، بعد از آن غار دیو نفرت، بعدی غار دیو کینه‌توزی و آخری غار دیو پشیمانی بود.

آن‌ها می‌خواستند که بابانوئل را به غارهای خود ببرند و او در پیچ و خم‌های تاریک غارهای‌شان گم شود. همه آن‌ها تلاش کردند اما بابانوئل نقشه پلید آن‌ها را می‌دانست.

دیوها می‌دانستند تا وقتی که بابانوئل در دره باشد دست‌شان به او نمی‌رسد. در شب کریسمس وقتی بابانوئل برای توزیع هدایا از دره خود بیرون آمد، آن‌ها او را دزدیدند و دست و پایش را بستند. «پیترِ» قلاب، «ناترِ» ریل، «کیتلرِ» ساحره و «ویسک»، پری کوچک هنگام توزیع هدایا در شب کریسمس به بابانوئل کمک می‌کردند. در آن زمان آن‌ها زیر صندلی بودند. آن‌ها رفتند و هدایا را بین بچه‌ها توزیع کردند.

به زودی، دیو پشیمانی به اشتباهات خود پی برد و به بابانوئل کمک کرد تا فرار کند. در همین حال، ارتشی از قلعه بابانوئل آمد تا ارباب عزیز خود را از شر دیوها نجات دهند. موجودات کوچک با دیدن بابانوئل او را محاصره کردند و با خوشحالی در اطراف او می‌رقصیدند. 

 

اینو بخونید برا اون کوشولو هاا🤏🏻🥲🌲🍭❄

 

راستییی

حرف مهم دارممم 

میخوام بگم که این پست رو اگر به 66 تا لایک برسونید تااا همین امشب دو پارت از رمانم رو میزارم همین ازدواج اجبارییی

فکر کنید اون موقع سه پارت دارم الانم دو پارت بدممم 

جیغغغغغ

پس عجله کنید اگر چن تا اکانت هم که دارید با اونا هم لایک کنید

 

منتظرتونم🥰💫

 

اینم برای شماااا

 

کیوان اومد داخل و با ترس بهم نگاه کرد بهش لبخندی زدم و گفتم -چی میخوای عزیزم اون که با لبخند من انگار جون گرفته باشه اومد کنارم و گفت -زن عمو شما نی نی دارین؟ بلندش کردم و رو پام نشوندمش -اره عزیزم -با ذوق برگشت طرفم و گفت -راست میگی ؟منم خیلی نی نی دوست دارم!میذاری وقتی به دنیا اومد باهاش بازی کنم؟ خنده ای کردم و گفتم -اره گلم حتما -زن عمو؟ -جونم؟ -من به خاطر تو با عمو کامران قهر کردم اون نباید تورو دعوا کنم دلم واسه شیرین زبونیاش ضعف رفت لپشو بوسیدم و گفتم -الهی قربونت برم من چقده تو مهربونی با ذوق گفت -واقعا؟یعنی دوسم داری؟ -اره عزیزم مگه میشه ادم بچه ای به این خوشگلیو دوست نداشه باشه؟ سرشو تکون دادو با لحن بامزه ای گفت -نه،زن عمو میشه بیای باهم بریم تو حیاط بازی کنیم؟ -اره عزیزم بریم دستشو گرفتم و داشتیم میرفتیم سمت در که کیانا کیوان و صدا زد -کیوان کجا میری مامان؟ -دارم با زن عمو میرم بیرون بازی کنم -نمیخواد عزیزم بیا زن عمو حالش خوب نیس اگه باهات بازی کنه نی نیش اذیت میشه به سردی گفتم -من خوبم بعدم با لبخند به کیوان گفتم -بریم گلم با لبخند سرشو تکون دادو دستمو محکم تر گرفت با صدای کامران واستادم -بهار سالی بازه نرو -بیا ببندش -حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون -اشکال نداره میریم بی حوصله گفت -بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی رو به کیوان کردمو گفتم -بریم اتاق من بازی کنیم -راه بریم رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت همون موقع نوشین بهم زنگ زد -جونم؟ -سلام خوبی؟ -اره مرسی -چیه شنگول میزنی؟ -هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم -کیوان؟کیوان کیه دیگه؟ بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد -علی...