پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۴)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و چهارم
سال ۱۹۹۵
... فردی با حالتی ترسناک و بی تفاوت، مایک را روی سطح بتونی دفتر میکشید و همراه خود میبرد.
صدای مفصل های فلزی اش دیوانه کننده بود.
مایک، در حالی که روی زمین کشیده میشد، خود را خم و راست میکرد و پای خود را با قدرت تکان میداد تا مگر بتواند خود را از چنگال فردی نجات دهد. اما بی فایده بود.
فردی مایک را از دفتر خارج کرد و به طرفی نامعلوم برد.
مایک شدیداً تقلّا میکرد، و در همین حال بر سر فردی عربده میکشید:« هی تو! داری منو کجا میبری؟ با توئم! میخوای چه بلایی سرم بیاری؟»
فردی بدون ذره ای اعتنا، به راه خود ادامه میداد. تعجبی نداشت، او یک ماشین آدم کشی توقف ناپذیر بود.
مایک متوجه شد که تقلّا کردن، بیهوده است، اما به فردی گفت:« من این همه راه رو نیومدم که اینجا به دست تو و رفیقات سلاخی بشم...» و به سرعت سگک کمربند خود را باز کرد و شلوار خود را درآورد.
فردی چند لحظه، شلوار خالی مایک را به دنبال خود کشید، وقتی متوجه شد که رکب خورده، برگشت تا مایک را بیابد، اما مایک فرار کرده بود...
... مایک خود را به راهرویی رساند که به دستشویی ها ختم میشد. نمیدانست باید چه کند. شلوارش را از دست داده بود و از بخت بد، شورت هم به پا نداشت؛ کاملاً لخت بود.
اما مشکل اصلی اینجا بود که نمیتوانست به داخل دستشویی پناه ببرد، چرا که در اصلی سالن دستشویی و حمام ها را، هر شب قفل میکردند.
«لعنتی... ای تف توی این شانس... حالا باید چه غلطی کنم؟...» مایک دید که چاره ای جز برگشتن به دفتر و تمام کردن کار ناتمام خود ندارد.
همین کار را کرد. با احتیاط از درون راهرو بیرون آمد و به سمت دفتر رفت. در مسیرش چند تا از دوربین ها قرار داشتند. زمانی که مایک از جلوی دوربین ها رد میشد، لب خود را بی اختیار میگزید؛ کاملاً حق داشت، معذب بود. میدانست که دوربین ها حرکت انیماترونیک ها را ضبط نمیکنند، اما قطعاً حرکت او را، با پایین تنهٔ کاملاً برهنه ضبط میکنند...
... مایک به آهستگی وارد دفتر شد.
جعبه ابزار خود را برداشت و رفت سراغ میکروفن. کار سختی نبود، فقط باید در جعبه تقسیم دفتر را باز میکرد و همان سیم های داخل سالن ها را، بر اساس رنگشان، به میکروفن وصل میکرد تا بلندگو ها و میکروفون یکی شوند.
همین کار را هم کرد و در آخر هم کثیف کاری های خود را با چند تکه چسب برق، سر و سامان داد.
وقت امتحان کردن بود، مایک زیر لب دعا میکرد:« خدایا خواهش میکنم... لطفاً کار کنه... لطفاً... لطفاً...» تصویر دوربین سالن شماره یک را آورد.
میکروفن را روشن کرد و سوئچش را روی حالت یک چرخاند. چند ضربه محکم با دستش رو سر میکروفن زد، صدای ضربه هایش از بلندگو سالن پخش شد، آن قدر بلند بود که مایک در دفتر هم صدایش را شنید.
مایک داخل دوربین را نگاه کرد، هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که دید فردی، بانی و چیکا، هر سه به طور همزمان به سمت سالن شماره یک رفتند. عملیات موفقیت آمیز بود.
مایک از شدت خوشحالی چند مشت به دیوار زد، چرا که نمیتوانست فریاد بکشد.
اما خوشحالی اش زیاد پایدار نماند، چراغ های دفتر شروع به قطع و وصل شدن کردند، وصل کردن بلندگو ها به منبع برق دفتر، داشت روی جعبه تقسیم فشار می آورد...
« تا بعد »