رمان{مامور مخفی } p1
میدونم منظرش بودین پس برین ادامه
مورگان:11 سال از اون اتفاق میگذره اتفاقی که من رو به سمت این شغل هدایت کرد
اون اتفاق غمناک مرگ مادرم بود دقیقتر بگم به قتل رسید به دست یک قاتل زنجیره ای
که از تیمارستان فرار کرده بود یادم نمیره وقتی که مادرم رو کشان کشان میکشاند و
به سمت یک انبار متروکه برد دستو پای منو بسته بود بود من شوک شده بودم
جیغ میزدم اون دهنم رو بست دستو پای مادرم رو بست و برعکس اویزونش کرد
مادر خواهشو تمنا میکرد که بزاره بریم منم ترسیده بودم خشکم زده بود فقط گریه میکردم
مرد رفت و اره برقی رو برداشت و روشنش کردو بلند خندیدو با اره سر مادرم رو قطع کرد
بلند بلند میخندید پاهاشو به ترتیب اول پای چپش بعد پای راستش رو قطع کرد
چاقوش رو از جیبش در اوردو قلبه مادرم رو دراورد بعد اونو انداخت جلوم{قلب مادرش}
انداخت گریم بند نیومد ولی داشتم جیغ میزدم حالم خراب بود بهم نگاه کردو گفت
مرد: دیدی مردم رهم ندارن پس توهم نباید رهم داشته باشی{باخنده}
بعد قبل اینکه بره بهم یه امپولی زدو منو همونجا رها کردو رفت ول قبلش در گوشم زمزمه کرد
مرد: دوباره میبینتم کوچولو
حمایت فراموش نشه