پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۳)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و سوم
سال ۱۹۸۵
...شارلوت پاپت را لمس کرده بود، و حالا پاپت مال او بود. میتوانست با استفاده از پاپت دوباره به دنیای مادی برگردد.
اما وقتی شارلوت پاپت را در عمل امتحان کرد، معلوم شد که نمیتواند استفاده زیادی از آن بکند.
اولاً که این جسم جدید، پاپت، هیچ به درد اینکه به وسیله آن با دیگران ارتباط برقرار کند، نمیخورد. حتی تصور اینکه مادرش او را با این جسم عروسکی هولناک ببیند، برای شارلوت آزار دهنده بود.
دوماً، پاپت بیش از حد کوچک و نحیف بود، نمی شد با استفاده از آن از رستوران خارج شد یا به کسی صدمه زد. در هر صورت با استفاده از پاپت، عملاً هیچ کاری را نمیشد انجام داد.
ولی ناراحتی اصلی برای شارلوت در این بود که او دیگر نمیتوانست از شر پاپت خلاص شود.
روح شارلوت، پاپت را لمس کرده بود و همین امر موجب شده بود که روح او و جسم پاپت، به هم پیوند بخورند...
... شارلوت در گوشه ای تاریک از رستوران نشسته بود و گریه میکرد. زیر لب با خود میگفت:« دلم برای مامانم تنگ شده... دلم برای بابام تنگ شده... دلم برای عروسکام تنگ شده... ولی اینجا گیر افتادم... کاش به جای پاپت، فردی رو لمس میکردم...»
اما درست در همین حین که شارلوت شدیداً مشغول گریه بود، صدایی شنید.
صدای پای سرگردانی که در اطراف پرسه میزد و با صدای کودکانه خود میپرسید:« آهای، کسی اینجا نیست؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟ من از تاریکی میترسم...»
شارلوت از جا برخواست و به سمت صدا رفت، و با روح کودکی که هم سن و سال خودش بود رو به رو شد. کودکی کوتاه قامت با مو های فرفری مشکی و پوستی گندمگون.
کودک با حالتی از خجالت از شارلوت پرسید:« تو دیگه کی هستی؟»
شارلوت اشک های خود را پاک کرد و گفت:« من شارلوتم... میای با هم دوست بشیم؟»
آن کودک گفت:« آره... اسم من گابریله...»
شارلوت گفت:« خوشحالم که حالا یه دوست دارم، دیگه تنها نیستم.»
گابریل پرسید:« ما کجاییم؟»
شارلوت گفت:« توی تاریکی گیر افتادیم...»
گابریل بغض کرد و گفت:« من دلم نمیخواد توی تاریکی باشم...»
شارلوت کمی فکر کرد. سپس لبخندی شریرانه بر لبش نشست. او از گابریل پرسید:« قبل از اینکه بیای داخل تاریکی، آخرین چیزی که دیدی چی بود؟»
گابریل گفت:« یه خرگوش زرد...»
شارلوت گفت:« اون خرگوش زرد باعث شده من و تو توی تاریکی گیر بیوفتیم... حالا بهم بگو، دلت میخواد با هم از تاریکی خارج بشیم؟»
گابریل گفت:« آره.»
شارلوت پاسخ داد:« خیله خب، تنها کاری که لازمه بکنی اینه که یه چیزی رو لمس کنی...»
« تا بعد »