⭐ ستاره ای از جنس ماه 🌕 p6
✩♡
لبخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:نه دیگه… مزاحمتون نمیشم.باشه یه وقت دیگه.من کلاس دارم باید برم.
آره جونه عمه ام کلاسم کجابود؟!خب بگو میخوای بری گندبزنی به اون لاستیکای نازنین دیگه!
بابک هم که هنوزهمون لبخندملیح مسخره اش روی لبش بودگفت:اِ؟!اینطوری که خیلی بدشد!
– نه بابا اختیار دارین.این چه حرفیه؟!من دیگه برم دیرم میشه. خداحافظ.
بابک هم خداحافظی کردومن سریع جیم شدم.
پسره ی پررو فکرکرده من بچه ام که بایه چایی یا قهوه میخواد خرم کنه… مردم میرن بیرون به عشقشون غذامیدن، اون وقت این میخواست بایه قهوه سروته قضیه روهم بیاره.غلط کرده…پسره ی بی ریخت…بره بمیره بااون رفیق دیوونه ی احمقش!
دیگه به بابک فکرنکردم وسعی کردم روی نقشه ام تمرکز کنم.
به پارکینگ رفتم.کسی اونجا نبود…سگ پرنمی زد…همه سره کلاساشون بودن…
به سمت ماشین رادوین رفتم.اوهو چه ماشینی هم هست!معلومه خیلی واسش خرج کرده… من که اصلانمی تونم این ماشینا رواز هم تشخیصش بدم…یه پراید می شناسم اونم از صدقه سری ماشین ارغوانه…ماشین ماشینه دیگه.حالایا پرایده یایه چیزی مثل ماشین این بوزینه!چه فرقی داره که اسمش چیه؟!!
ولی هرچی هست عجب جیگریه ها!حیفه این ماشین که زیرپای اون روانیه!آخی بمیرم که به خاطراون باید لاستیکات پنچرشه!
برای آخرین بار یه دید زدم.کسی نبود.
سریع قیچی ابروم و ازتوی کیفم درآوردم.یه نگاه به لاستیکا کردم.یه نگاهم به قیچی توی دستم ولبخندخبیثی زدم…ازفکراینکه رادوین امروز بی ماشین می مونه توی دلم کیلوکیلو قند می سابیدن!
پیش به سوی پنچری لاستیکا!
رفتم سراغ اولین لاستیک…بعد دومی…بعدش سومی…ودرآخرهم چهارمی…ردیفه ردیفه…بهترازاین نمیشه!
هر4 تاچرخش پنچره!!!یوهو!
خواستم ازمحل حادثه دورشم که یه چیزی زدبه سرم…باید رادوین و مطمئن کنم کار پنچری فقط وفقط کارخود خوشگلمه !
رژ لبم و درآوردم وروی شیشه جلوی ماشین نوشتم: “اوخی…بمیرم پیاده بهت خوش بگذره.هنوز اولشه!پس بگردتابگردیم. “
درسته رژ لبم دارفانی و وداع گفت ولی می ارزید!
سریع یه نگاه به دوروبرم کردم…هیشکی نبود…خیلی سریع جیم شدم وبه کلاس برگشتم. به ساعت نگاه کردم 11 بود…یه ساعت دیگه قیافه رادوین دیدنیه!
اُه…اُه…این زنگ نقشه کشی دارم!!!
قبل از اینکه استادبیاد،ارغوان به زورباهام آشتی کرد وقرارشدبعداز کلاس بهم ساندویچ بده. من به همون ساندویچ دانشگاه هم راضی بودم…ازبس که بچه قانعیم!
**********
کلاس تموم شده بود ومن روی صندلی همیشگیمون منتظرارغوان نشسته بودم.مثلارفته بودساندویچ بخره…این چقدرکُنده!!!4 ساعته من و علاف کرده.
یه نگاه به ساعتم کردم.12 ونیم بود.اُه…اُه…الاناس که سروکله رادوین عصبانی پیدابشه.
بعداز پنج دقیقه ارغوان اومد.
– کجایی تودختر؟!
_ صفش شلوغ بود.
باخنده گفتم: نمیخواستی ساندویچ بدی،نمیدادی.چرا از صف مایه میذاری؟!
ارغوان دهن کجی بهم کردوساندویچ وداد دستم: خوبه خوبه…بلبل زبونی نکن…بگیر بلمبون که نخوری خودم میزنم تورگا!!
ساندویچ وازش گرفتم ومشغول خوردن شدم.
هنوز لقمه اول ازگلوم پایین نرفته بودکه یه جفت کفش جلوی چشمام ظاهرشدن.وا؟؟!!این کیه؟
همین جوری ازپایین گرفتم رفتم بالا: چه کفشای قشنگی…اُه لالا ببین چه شلوارجین آبی پوشیده…چه پاهای کشیده وبلندی…اوه چه لباس مردونه سیاه سفید قشنگی…چه هیکل قشنگی…چه چهارشونه…اوه اوه چه لبی…چه دماغی…چه سه تیغیم کرده خودش و! چه چشمایی…چرا چشماش انقدرقرمزن؟!چرا انقدر عصبیه؟!چرا اینجوری نگام میکنه؟!
حالا4 تا لاستیک بود بود دیگه…یه ذره راه برو لاغرشی(نه که خیلیم چاقه؟!) خب چاق نباشه برای سلامتیش خوبه….چقدرم تونگران سلامتی اونی!!!!!
آخه من چرا انقدر خبیثم؟!!خخخخخخ
باصدایی که ارعصبانیت دورگه شده بود دادزد: دختره احمق چه غلطی کردی؟!
ایش…کوربودی مگه؟!کودن خنگ رفته ماشینش و دیده اومده به من میگه چه غلطی کردی!خره ها!!خنگ سیریش.
ارغوان که بادیدن عصبانیت رادوین کپ کرده بود،باتته پته گفت:آقای رستگار…چی…چی شده؟!
رادوین درحالیکه باخشم به من زل زده بود،پوزخندی زدوگفت:نمی دونم.از دوستتون بپرسید.
ارغوان نگاه پرسوالش و به من دوخت و باتکون دادن سرش ازم پرسید که باز دوباره چه گندی زدم!
اما من به روی مبارک هم نیاوردم وخونسرد،زل زدم به درختا وسبزه های حیاط.
رادوین از سکوتم به شدت عصبی شده بود.باصدایی که از عصبانیت دورگه شده بود گفت: کوری؟!من و به این گندگی نمی بینی؟
پرروی روانی…فکرکرده همه مثه خودش کورن.یه لحظه یه فکرشیطانی زد به سرم.موقعیتش جوربودکه حرفای دیروزش و تلافی کنم.برای همینم جوابش و ندادم وخودم و زدم به کوچه علی چپ.
رادوین دادزد: باتواَما!!!
_ ...
-هوی…کری؟!
_ ...
دیگه داشت از زور عصبانیت می مرد. آی من حال می کردم.با دمم گردو می شکوندم.عروسی برپابود تودلم.هنوزم به درختازل زده بودم.
رادوین چندتانفس عمیق کشیدتابه خودش مسلط بشه.آی چه حالی می کنم من وقتی این حرص می خوره!!!
توحال وهوای خودم بودم که صدای رادوین و شنیدم:
– توچه جوری به خودت اجازه دادی که نزدیک ماشین من بشی؟!آخه بیچاره اگه بخوام ازت خسارت بگیرم که باید کل هیکلت وبدی.هیچ می فهمی چیکارکردی؟!من امروز یه جلسه مهم دارم،اگه نرسم می دونی چی میشه؟!آخه این چه کاری بود؟!چرا زدی پنچرکردی اون لاستیکارو؟می دونی قیمت هریه لاستیکش چقده؟!
پسره احمق روانی…چه دسته بالا می گیره ماشینش و!حالا 4 تا لاستیک بود دیگه.همچینم جلسه جلسه می کنه انگار قراره بااین جلسه کل مشکلات دنیارو حل کنه !باباتو خودت خره کی باشی که جلسه ات بخواد مهم باشه؟!
خواستم جوابش و بدم اما بازم سکوت کردم وبه همون درختا خیره شدم.اینجوری هم اون حرص میخورد وهم من انرژی صرف نمی کردم!
رادوین عصبی شدوگفت: وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.
ایش حالا اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
وفکرم و به زبون آوردم: اگه نگاه نکنم چی میشه مثلا؟!
آی رادوین حرص می خورد.کارد می زدی خونش درنمیومد..
وحشیانه به سمتم خیز برداشت.بااین حرکتش ارغوان ازترس یه جیغ زدوخودش و کنارکشید.
منم ترسیده بودم اما سعی کردم جلوی رادوین خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین دوتا دستاشو گذاست پشت من روی صندلی و روم خم شد. چشماش قرمزشده بود…تندتندنفس می کشید…نفسای داغش به صورتم می خورد.چه عطریم زده بود لامصب…بوش آدم و مست می کرد!
رادوین همون طور که روم خم شده بود،زل زدتو چشمام.باصدای آروم اماعصبی گفت:خیلی دوست داری بدونی چی میشه؟!
ترسیده بودم.دیگه نمی تونستم خودم و خونسرد نشون بدم.رادوین بهم نزدیک تر شد.ترسیدم.نکنه بخواد غلطی بکنه؟!نه بابا بخوادهم اینجاکه نمی تونه!
بااین که مطمئن بودم کاری ازدستش برنمیاد اما قلبم اومده بودتودهنم.نفس نفس می زدم…قلبم تالاپ تلوپ می خوردبه قفسه سینه ام.
رادوین که دید ترسیدم،لبخندخبیثی زدوگفت: نترس…من باتوکاری ندارم!اگرم بخوام کاری کنم میرم دنبال یکی که به ریختم بیاد نه دنبال تو!
یه دفعه لبخندش محو شدوعصبی گفت:خودت خواستی رها خانوم. تاقبل از این برام یه بچه کوچولوی فوفول بودی که هیچ کاری باهات نداشتم اما بااین غلطی که کردی فهمیدم تو ارزش هیچی نداری.بهت خندیدم هار شدی، پاچم و گرفتی…بشین…توفقط بشین وتماشاکن…مطمئن باش ساکت نمی شینم ودماراز روزگارت درمیارم.حالاهم برو دعا کن که به جلسه ام برسم وگرنه پدرت و درمیارم.شده ازکاروزندگیم می زنم تا حال تورو بگیرم…پس بهتره مواظب خودت باشی خانوم رها شایان!
نگاهی به چهره ی ترسیده ام کردو پوزخندی زد. و بعداز یه نگاه طولانی که داشت من و سکته می داد رفت.
اوف…داشتم جان به جان آفرین تسلیم می کردما!
خب آخه روانی دل وجرئتش و نداری چرا زدی به دریا؟!کی گفته من جرئتش و ندارم؟!دارم…خوبشم دارم…هه هه خندیدم…فکرکرده حالا من باید بیام به پاش بیفتم!بره بمیره بابا.تواصلا مهم نیستی که…برو کنار بذار باد بیاد!!!
درسته تواون لحظه ترسیده بودم ولی آخه رادوین اگرم بخواد نمی تونه غلطی بکنه…مگه شهر هرته؟!مملکت قانون داره…غلط اضافه بکنه چشاش و از کاسه درمیارن!!!
با اینکه این حرفا روخودم میزدم امااصلا بهشون اعتماد نداشتم…این رادوینی که من می شناسم شده یه تنه جلوی هرچی قانونه وایمیسته تا لج من و دربیاره.ازبس که بیشعوره.آخه مگه من چیکارکردم؟!4 تالاستیک بود دیگه!تازشم این چیزا که اصلابرای اون مهم نیست.یک چهارم پولایی که هرروز باخودش میاره دانشگاه رو بده 8 تالاستیک میخره!!!
حالامن تقریبی یه چیزی گفتم…ولی جان خودم رادوین خیلی خیلی پولداره…
حالا که تا اینجا اومدی لایک و کامنت فراموش نشه :)