🪻رمان عشق ناتمام🪻 ۳
برو ادامه
مرینت از دیدن اون نامه حیرت زده شد!
یعنی آدرین چیکارش داشت؟!!!
باید با احتیاط عمل میکرد!
مرینت رفت خوابید و فردا سر وقت بیدار شد و تاکسی گرفت.
تاکسی مرینت رو دقیقا رو بروی کافه پیاده کرد.
مرینت چند لحظه کنار در ایستاد و با حیرت بهش نگاه کرد.
نفس عمیق کشید و با احتیاط وارد شد.
مرینت کمی به دور و ور نگاه کرد، فضای شیک و لوکسی داشت .
یهو ی دست از ی میز بالا اومد و داشت برای مرینت دست تکون میداد.
مرینت هم نفس عمیقی کشید و کنار اون میز رفت و روی میز روبروی آدرین نشست(کسی که دست تکون میداد آدرین بود)
آدرین ظاهر آشفته ای داشت و انگار خجالتی بود.
مرینت که دید آدرین چیزی نمیگه گفت..
مرینت:سلام آدرین
آدرین:آم سلام مرینت غرق افکارم بودم حواسم پرت شد
مرینت:حالت میزونه آدرین؟
آدرین نفس عمیقی کشید و با خوشروئی گفت...
آدرین:هیچوقت حالم از این موقع بهتر نبوده
مرینت:منظورت چیه؟
آدرین :من باید ی چیزی رو بهت اعتراف کنم مرینت...
مرینت:چی؟
آدرین: من ... من ...
مرینت: تو چی؟
آدرین:من... عاشقت شدم
با شنیدن این حرف مرینت انگار در دریا غرق شده بود، کلا حواسش پرت شد و به فکر فرو رفت.
آدرین که دید مرینت حرفی نمیزنه با ناراحتی کیفش رو برداشت و خارج شد و مرینت داشت آدرین رو نگاه میکرد.
مرینت که هنوز داشت فکر میکرد با صدای تلفن به خودش اومد.
تلفن رو جواب داد...
مرینت:الو تویی آلیا؟
آلیا:مرینت سریع بیا اینجا ! بیا بیا دیگه!!!!
مرینت بعد از قطع تلفن با سرعت تمام به خونه برگشت.
اتمام قسمت سوم
اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید
منتظر لایک❤️ و کام💭 هاتون هستم.