ازدواج اجباری#57
به قولم عمل کردم:)
یلداتون مبارکککک
برای هدیه یلدا پارت هارو طولانی میزارممممم
خواهرش اومد داخل و با دیدن ما اروم زد تو صورتشو گفت -وای خدا مرگم بده کامران چیکار کردی؟ کامران عصبانی برگشت و مشتش و کوبوند تو دیوار و گفت -لعنتی کیانا اومد طرفمو گفت -طوریت که نشد عزیزم پوزخندی بهش زدم و گفتم -عادت کردم بعدم رفتم در یخچال و باز کردم و میوه ها رو برداشتم و تو طرف شستم کامران از اشپزخونه رفت بیرون کیانا اومد کنارم نشست و گفت -تو چرا از ما و کامران بدت میاد؟ با نفرتی که تو چشام بود برگشتم طرفش و گفتم -باید ازتون خوشم بیاد؟باید ممنونتون باشم که گند زدین تو زندگیم؟باید ممنونتون باشم که از پدرو خانوادم جدام کردین؟باید ممنونتون باشم که تو سن 15 سالگی یه بچه انداختیت تو بغلم صدام داشت اوج میگرفت عصبانی بودم و میلرزیدم کامران دوباره اومد تو اشپزخونه و زل زذ تو چشام -دیگه داری گوهای زیادی میخوره بهار،حالیته چی ازون گوه دونی میاد بیرون از جام بلند شدم و خواستم بیام بیرون که جلومو گرفت و با حرص گفت -سریع ازش معذرت خواهی کن -برو کنار -زود باش -نمیکنم ازت بدم میاد از هرچیزی که مربوط به تو باشه بدم میاد بعدم با مشت کوبوندم تو شکمم -ازین بجه ای که خون تو تو رگاشه بدم میاد گریه مبکردم و حرف میزدم و خودم و میزدم همه اومده بودن تو اشپزخونه لادن و کیانا سعی داشتن جلومو بگیرن کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی شلخته اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم