رمان{چشمان او}p3

Venoosa Venoosa Venoosa · 1402/09/30 08:26 · خواندن 1 دقیقه

سلام امیدوارم خوشتون بیاد😇

ببینم که یهو زنگ خونه به صدا در اومد 

با خودم گفتم خب لوکا کیلید داره 

منم از دوربین نگاه کردم لوکا بود!

در رو باز کردم لوکا افتاد روی مبل بعدش گفت...

لوکا:ابجی عاشق شدم🥰

مرینت: واتتتتتتتتت عاشق کی شدی؟😱😱

لوکا:ابجی من عاشق دختر همسن تو شدم.

مرینت: یعنی 19 ساله خب اسمش چیه؟ من میشناسمش؟

لوکا: اره اسمش زویی خیلی خوشگله . تو می خواستی در مورد چی باهام حرف بزنی؟

مرینت : اره درمورد یک پسری که فکنم منو دوست داره و منم ازش خوشم میادو بهش بگو ما خواهر و برادریم😤

لوکا:اوکی😅

فردای آن روز:

از زبان ادرین:

از خونه زدم بیرون داشتم به سمت دانشگاه میرفتم

دیدم مرینت و اون پسر خوشتیپ بهم نگاه میکنن

وقتی میخواستم وارد محوطه دانشگاه بشم مرینت

جلمو گرفتو گفت...

مرینت:ادرین بیا بریم

ادرین:نخیر اقا ناراحت میشه🙄

لوکا:منظورت منم؟

ادرین:بله شما شما مگه دوست پسرش نیستی ؟

مرینت:نه دوست پسرم نیست.

ادرین:پس کیته؟😑

لوکا:داداششم حاجی.

ادرین:وااااااااااات😶😶🤐🤐

مرینت: دادشی برو سرکار منم بعدا میام

لوکا : پسره رو جمع کن🤣🤣

مرینت:باشه برو

بعد از مرینت عذر خواهی کردمو

با الیا و نینو هماهنگ بودم که امروز پیش مرینت

بشینم بعد کلاس مرینت منو برد یکجای خلوتو ازم چند تا سوال پرسید.......

هدیه یلدا به شما