پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۲)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و دوم
سال ۱۹۹۵
... مایک به معنای واقعی کلمه، شوکه شده بود.
در حالی که جعبه ابزار در دستش سنگینی میکرد، به طرزی نامحسوس عقب رفت و همزمان به فردی گفت:« هی چیه؟ چرا یه جوری بهم نگاه میکنی انگار ازم طلب داری؟»
فردی هیچ واکنشی نشان نداد. همانطور ایستاده بود و مایک را نگاه میکرد.
مایک در یک لحظه خیز برداشت و با تمام سرعت به سمت فردی دوید و جعبه ابزار را به سمت سر او پرت کرد.
جعبه ابزار فلزی سنگین، با صدایی مهیب، به سر فردی برخورد کرد و باعث شد که آن بدن بزرگ و رعب آورش روی زمین پخش شود.
مایک از فرصت استفاده کرد و از سالن خارج شد و به سمت دفتر نگهبانی دوید.
وقتی وارد دفتر شد، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:« خیله خب، خیله خب، حالا حداقل دو تا از بلندگو ها برق داره، فقط کافیه که میکروفن رو به منبع دفتر وصل کنم...»
اما چیزی نگذشت که مایک فهمید برای انجام این کار، جعبه ابزارش را ندارد. عصبانیت ناشی از بدشانسی باعث شد از اعماق گلویش فریاد بکشد، اما فوراً جلوی دهان خودش را گرفت؛ نمیخواست انیماترونیک ها را به سمت دفتر جذب کند.
او با احتیاط، اینبار از در سمت چپ دفتر خارج شد و به سوی سالن شماره دو رفت، جایی که فردی را مورد عنایت قرار داده بود.
جعبه ابزار روی زمین افتاده بود و تمامی محتویاتش پخش شده بود. اما اثری از فردی نبود.
مایک زیر لب گفت:« چطور اون حرومزاده میتونه با اون هیکل سنگینش اینقدر سریع حرکت کنه؟» سپس به سرعت مشغول جمع کردن ابزار ها از روی زمین شد.
مایک جعبه را برداشت و به به سمت دفتر رفت.
«تف توی این زندگی، آدم برای شندر غاز پول و یکم اطلاعات باید با این آدم آهنی های وحشی بجنگه...» مایک وارد دفتر شد، اما چیزی که در آنجا دید اصلاً خوشحالش نکرد. فردی، در حالی که دماغش کنده شده و یکی از چشمانش صدمه دیده بود، وسط دفتر ایستاده بود.
مایک روی پا چرخید تا از دفتر فرار کند، اما فردی بیش از حد به او نزدیک بود، بنابراین او مایک را راحت روی زمین انداخت و با دستان بزرگش، پاچه های شلوار مایک را گرفت و او را کشان کشان از دفتر بیرون برد...
« تا بعد »