رمان{چشمان او}p2
سلام امیدوارم خوشتون بیاد😇
از اون روز به بعد همش به فکر مرینت بودم تا اینکه
وقتی توی راه دانشگاه بودم مرینت با یک پسره خوشتیپ
دیدم که داشت با مرینت حرف میزد منم عصبی شدم
ولی بخودم اومدم گفتم خب به من چه من که دوست پسرش نیستم
رفتم توی کلاسو نشستم عصابم خورد بود بعد کلاس رفتم یه جا نشستمو.........
از زبان مرینت:
وقتی از لوکا خداحافظی کردم رفتم سر کلاس متوجه شدم که ادرین پکره
وقتی کلاس تموم شد رفتم پیشش نشستم...
مرینت:سلام خوبی؟
ادرین:سلام اره خوبم{با لحن سرد}
مرینت:راستشو بگو چته؟🤨
ادرین:اون پسره کی بود که داشتی جلو دانشگاه باهاش حرف می زدی؟گفته بودی دوست پسر نداری؟ پس اون کیبود؟
مرینت: منظورت چیه؟ چرا براتو مهمه؟
ادرین: ببخشید منظوری نداشتم😞
مرینت: نکنه....تو... 😱😨
نویسنده:مرینت فهمید قیافه من🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂😂😂😂
ادرین: درسته مرینت من .......
که یهو زنگ خورد سریع رفتم طرف کلاس کیف رو برداشتم سوار موترم شدمو
رفتم خونه دیدم لوکا خونه نیست پس بهش پیام دادم که رسیدم و باهاش
کار فوری دارم راجب ادرین رفتم توی اتاقمو تکالیفمو انجام دادم رفتم که برای خودم فیلم
ببینم که یهو زنگ خونه به صدا در اومد......
پارت بعد 10 لایک 10 کامنت بای