⭐ ستاره ای از جنس ماه 🌕 p5

"F" "F" "F" · 1402/09/29 13:39 · خواندن 9 دقیقه

یلداتون پیشاپیش مبارک :) 

اَه…من که انقدر تند راه رفتم.این بی ریخت زشت چجوری انقدر زودماشینش و پارک کردوبه اینجارسید؟!

لبخند مضحکی روی لباش بود.اخمی کردم.

داشتم ازجلوش رد می شدم که خودش و کشید کنارمن.حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!!

اَه… اَه…الان من و بااین میبیننن شرف مرفم میره کف پام…ایـــــــــش!!

سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صدای مسخره اش توی گوشم پیچید:

– ارادت مندیم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟!

پوزخندی زدم….چرا اشکان انقد براش مهم شده؟ 

بذار حالش و بگیرم.تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه…با لحن شیطونی جواب دادم:

– اشکان جان خوبه خوبه.

پوزخندی زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکی خوب!

متوقف شدم.به سمتش برگشتم و توی چشماش زل زدم.بالحن خونسردی گفتم: شما مشکلی دارین؟! 

رادوین به چشمام زل زدوگفت: نه… چه مشکلی؟!

پوزخندی زدم و روم و ازش برگردوندم.

بالحن توهین آمیزی گفتم:

– پس راهت و بکش و برو آقاپسر. دلم نمیخواد کسی من و باتو ببینه.

همین جور که دنبالم میومد عصبی گفت: چرا اون وخ؟!

– چون دلم نمیخواد برام حرف درست کنن…اونم باتو.

خنده ی هیستریکی کرد وگفت: خیلی دلتم بخواد.کل دخترای دانشگاه ازخداشونه یه دیقه بامن حرف بزنن…ذوق مرگ میشن اگه اینجوری کنارشون راه برم.

پوزخندم و پررنگ ترکردم و گفتم: اونا خرن.منم باید خرباشم؟!

لبخندشیطونی زدوگفت: تو که مادرزاد خری!!

این چه زری زد؟!الان به من توهین کرد؟!غلط کرد.پسره ی بی شعور!

روی پاشنه پام چرخیدم.به چشماش زل زدم.سعی کردم تمام نفرتم و توی چشمام جمع کنم.باصدایی که ازلای دندونای به هم فشرده ام میومد گفتم:

-چی گفتی؟!

پررو پررو برگشته میگه: عرض کردم شماکه مادرزادخر تشریف دارین!

عصبی صدام و بردم بالا:حرفت و پس بگیر.

مثل پسربچه های تخس وشیطون لبخندی زدوابروهاش و بردبالاوگفت:نوچ!.

– حرفت وپس بگیر.زود…تند…سریع.

_ نوچ! 

دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. جیغ بلندی کشیدم و گفتم: حرفت و پس نمی گیری؟!

رادوین دوباره ابروانداخت بالاوخیلی خونسردگفت:نوچ!

عصبی شده بودم…آی حرص می خوردم…چقدراین پسره تخسه!بهش نزدیک تر شدم وکلاسورم و که توی دستم بود، به سینه اش کوبوندم.

بالحن عصبی دادزدم:باشه…پس بگردتابگردیم جناب رستگار!

رادوین دستی به یقه اش که دراثرضربه من یه خرده نامرتب شده بود کشیدو خیلی خونسرد،باصدای بلندی گفت:ماکه خیلی وقته داریم می گردیم خانوم شایان!

انقدراین چندتاجمله آخرمون و بلندگفتیم که کل دانشگاه روی ما زوم کرده بودن.ای توروحت رادوین!!شرفم و بردی.من تودانشگاه یه جفت آبرو بیشترنداشتم که اونم رهسپارکردی رفت؟!

برای اینکه ازاون جو مسخره فرارکنم،پوزخندی زدم وروی پاشنه پام چرخیدم.روم وبرگردوندم وبه سمت کلاس به راه افتادم.

باحرص قدم برمیداشتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.بی حوصله به کلاس رفتم.هنوز بیشتربچه ها نیومده بودن.رفتم گوشه کلاس روی صندلی های جلونشستم وبه روبروم خیره شدم.

من واسکل میکنه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم…صبرکن…آقارادوین توهنوز رها رو نشناختی.فکرکردی من مثل دخترای دیگه ام که برات غش وضعف برم؟!نخیر…

حالت و می گیرم اساسی.فقط بشین ونگاه کن.

حالااین همه داری تهدید می کنی چه غلطی میخوای بکنی؟!میخوام حرصش و دربیارم.اون وقت چجوری؟!یه ذره فکرکردم…راست می گیا چجوری؟!آهان این ماشین خوشگله رو دیدی؟! چه لاستیکایی داشت لامصب! میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم تافسش درآد…لاستیکش و پنچرمی کنم تا امروز پیاده بره خونه حالش جابیاد…خودشه…تااون باشه که به من توهین نکنه.

– به به رها خانوم.قهری الان شما؟!

اَه… ارغوان زدتمام افکارم و قیچی کرد.سعی کردم دوباره به نقشه کشیدنم برسم ومحلش ندادم.

ارغوان که دیدچیزی نمیگم اومدوکنارم نشست.دستش و گذاشت روی دستم و مهربون گفت:قهری رهاجونی؟!

هیچی نگفتم.خب داشتم نقشه می کشیدم…

_ رها... 

_ ... 

– قربونت برم من و ببخش.

_ ... 

– اگه بدونی امروز بدون تواومدن چقدر ضایع بود…هیچکی نبود دیوونه بازی دربیاره.

زکی…این دختره رو باش!من فکرکردم دلش برای خودم تنگ شده.نگوخانوم هوس شوخی وخنده کرده جای من و خالی دیده!

استاد اومد سرکلاس.برای همینم ارغوان دیگه حرف نزد.تاآخرکلاسم حتی نگاهش نکردم.

رادوین تو کلاس نبود…یعنی اصلاهمچین واحدی نداشت.رادوین 3 سال ازمن بزرگتره…سال آخریه.فقط توی همون کلاس حسینی همکلاسیمه.همون یه دونه کلاسم بسمه.کشته من و!

آقای سال آخری،سال آخرت و واست می کنم جهنم فقط نگاه کن!

کلاس که تموم شد.سریع وسایلم و ریختم توکیفم وداشتم ازکلاس می زدم بیرون که ارغوان دوباره نطق کرد: 

– رها…لوس نشو دیگه!بیاباهم بریم کافی شاپ ازدلت دربیارم.

همون طور که ازکلاس می رفتم بیرون گفتم: نمی تونم بیام!من کاردارم.

وخیلی سریع خودم و رسوندم به حیاط دانشگاه.

خب من الان باید بدونم که این رادوین گور به گورشده تاکی کلاس داره.باید یه جوری برنامه ریزی کنم که هم زمان باتموم شدن کلاس اون، بادگیری منم تموم شه.

خب ازکی بپرسم؟! از خودش که نمی تونم بپرسم می کشتم…امیرم که خیلی بداخلاقه…نمیشه…خب ازکی بپرسم؟!آهان بابک!آره خودشه…این پسره همچین یه نموره ازمن خوشش میاد… بروبابا…به جانه تو…هروقت من و می بینه لبخندملیح میزنه وسلام می کنه…هرکی سلام کردازتوخوشش میاد؟؟خره این ازاون سلامامی کنه!!! خرنیستم که نوع نگاهش عشقولانه اس…اِ؟؟ توازکی تاحالا نگاه عشقولانه شناس شدی؟!شدم که شدم به توچه؟!

خود درگیری منم که تمومی نداره…مردشورم و ببرن…

خب حالاباید بگردم دنبال کشته مرده ام…اوهو چه پسرخاله شدم من!!!!

آهان…یافتمش…آخی…ببین چه نازنشسته روی صندلی…تنهاهم که هست!نگاهی به دوروبرم کردم…کسی نیست…حتی خبری ازحراست دانشگاهم نیست.پس فرصت حسابی جوره!

سعی کردم خیلی آروم وخانومی برم سمتش.خداییش خیلی سخت بود…هی دلم می خواست بدوم ولی خب ضایع بود…یه وقت میفتادم زمین تمام برجستگیام صاف میشد،حالا اون هیچی همین یه خاطرخواهم که داشتم می پرید…

خیلی آهسته وبااعمال شاقه رفتم پیشش…

تامن ودید یه لبخندملیح زد.دیدی گفتم چشمش من وگرفته؟!

درحالیکه هنوز لبخندمی زد گفت:اِی…بدک نیستم.شماچطوریدخانوم شایان؟!

– مرسی ممنون…خوبم.

درحالیکه به جای خالی روی صندلی اشاره می کردگفت:بفرماییدبشینین.

منم ازخداخواسته قبول کردم ونشستم.خب پام دردمی گرفت وایسم!والا.

بابک همین جوری بالبخندملیح نگام می کرد.بیچاره کلی ذوق مرگ شده بود که رفتم پیشش نشستم.

خب ازکجاشروع کنم؟آهان…

بالحن آروم وخانومی که ازمامانم یاد گرفته بودم،گفتم: چراتنها نشستین؟

– خب راستش من الان کلاس ندارم.رادوین وامیر سرکلاسن منم منتظر اونام.

اوکی…پس رادوین خره سر کلاسه…بایدببینم کی کلاسش تموم میشه…

– خب تاهروقت که اونابیان دیگه.

عقل کل…منظورم اینکه تاچه ساعتی…خاطرخواه من و باش مثه خودم خل وضعه!

– یعنی تاچه ساعتی؟

بابک نگاهی به ساعتش کردوگفت:رادوین گفت که کلاسشون تا12 طول میکشه…یک ساعت ونیم دیگه باید منتظرشون باشم.

خب پس وقت دارم…حالاکوتا 12!؟

ازجام بلندشدم و همون طورکه لبخندمی زدم گفتم: خب پس دیگه چیزی به تموم شدن کلاسشون نمونده!!!من برم.

بابک هم زمان بامن بلندشدوگفت:کجاخانوم شایان؟!تشریف داشتین.حالایه ساعت ونیمم خیلیه ها!بفرمایین یه چایی،قهوه ای،درخدمتتون باشیم.

ناکس و نگاه…چه زود پسرخاله میشه…فکرکرده من خرم…ایـــــش…خیلی خوشم میادازتو و اون رفیق الدنگت؟!همینم مونده پاشم بیام باتو قهوه بخورم…ازاونجایی که من شانس ندارم،حراست دانشگاه مارومی گیره حالابیاودرستش کن!!! همین الانشم چون کسی نیست تونستم بیام باهات حرف بزنم وگرنه که حراست میومدمارو می برد!!والا.