رمان عشق بی پایان پارت 17
سلام با پارت جدید اومدم 💜
اگه هم دیر شد معذرت میخوام💎
مرینت: عالی شدی،بهت میاد
زویی: اوه واقعا
مرینت: اره واقعا
بعد رفتم لباسم رو پوشیدم و لباسی که زویی خریده بود رو گذاشتم تو کمدم و از اتاق خارج شدم دیدم زویی هم لباساشو در آورده خیلی خسته بودم برای همین با زویی خداحافظی کردم و یه شب بخیری گفتم و رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم که خوابم برد.
با آلرم گوشیم از خواب بلند شدم و رفتم دیدم زثیی صبحونه رو آماده کرده چه زود سحر خیز شد. رفتم نشستم و شروع کردم به صبحونه خوردن
زویی: راستی مرینت یادت نره امروز مهمونی داریم
مرینت: خودم میدونم
حرفی نزد. بعد صبحونه رفتم آماده شدم و زویی رو صدا زدم که گفت
زویی: امروز لوکا میاد دنبالم
مرینت: باشه.
و رفتم سوار ماشین شدم و ماشین رو روشن کردم و به شرکت رفتم. به همه سلامی کردم و رفتم اتاقم
از زبان آدرین
بلند شدم امروز همون مهمونی بود
رفتم پایین به همه سلامی کردم و نشستم خدمتکار ها میز رو چیدند شروع کردم به خوردن صبحونه وقتی می خوردیم هیچ حرفی نگفتیم.
بعدش رفتم آماده شدم و سوار ماشیت شدم و به شرکت رفتم.
ساعت 5:40
از زبان مرینت
چون قراره به مهمونی بریم امروز رو شرکت رو تعطیل کردن و همگی به خونه رفتیم. رفتم خونه. به حموم رفتم و یه دوش آب گرمی گرفتم و بیرون اومدم و موهامو خشک کردم و لباس جدیدی که زویی خریده بود رو پوشیدم و یه آرایش خیره کننده ای کردم کفش های صورتیم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم دیدم زویی هم آماده ست
مرینت: خب دیگه بریم
زویی: آخه لوکا میاد دنبالم
مرینت: باشه مشکلی نیست
لوکا اومد و زویی با لوکا رفتند به مهمونی.
داشتم سوار ماشین میشدم که یادم رفت لباس شنام رو بردارم رفتم خونه زود لباس شنام رو برداشتم که یکی زنگ زد.
از زبان آدرین
رفتم خونه. تازگی ها به مرینت احساسی پیدا کردم یعنی عاشقش شدم!!؟ نه اینطوری نیست ولی به نظرم عاشق شدم تاحالا عاشق یکی نشده بودم ولی به نظرم واقعا عاشق مرینت شدم از این فکرا بیرون اومدم ورفتم حموم از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک کردم لباسم رو پوشیدم و حاضر شدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و به مرینت زنگ زدم
مرینت: الو بفرمایید
آدرین: سلام مرینت خوبی
مرینت: اوه آدرین تویی، سلام
آدرین: تو حاضری واسه مهمونی
مرینت: اره چطور
آدرین: میخوام بیام دنبالت با هم بریم مهمونی
مرینت: باشه اشکالی نداره بیا
زود رفتم سوار ماشین شدم و به خونه مرینت رفتم. اومد سوار شد چقدر خوشگل شده بود محو تماشاش شدم
مرینت:.. ماشین رو روشن نمیکنی
ماشین رو روشن کردم و به سمت مهمونی رفتیم که مرینت گفت
مرینت: راستی آلیا رو یادم رفت لون خودش میاد
آدرین: نه با نینو میاد
مرینت: اها باشه
رفتیم مهمونی کلی آدم اونجا بود البته من از این چیز ها زیاد دیدم. تو همین فکرا بثدم که آلیا اومد سمت ما.
آلیا:......
______________________________________
2625 کاراکتر
اینم از این پارت. لایک و کامنت فراموش نشه💕💎
لباس مرینت و زویی👆🏻👆🏻
بای بای♥👋🏻👋🏻