پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۱)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیست و یکم
سال ۱۹۸۵
... رستوران فردی، مدتی را به خاطر حادثه قتل شارلوت امیلی در رکود گذراند، و این مدت حدود ۳ ماه به طول انجامید.
مشتریان در این مدت بسیار کم بودند و سود فروش محصولات، اُفت قابل توجهی داشت.
پلیس هم به شدت سردرگم بود. تقریباً هیچ پیشرفتی در پرونده صورت نگرفته بود، چرا که قاتل هیچ سرنخی از خود به جا نگذاشته بود.
اما به هرحال، و با وجود رکود اقتصادی، مدیر رستوران مبلغ زیادی را به عنوان کمک هزینه تحقیقات پلیس، به اداره پلیس اهدا کرده بود...
... مدیر رستوران با خودش میگفت:« خب، به هر حال این هم ضرریه که باید به جون بخرمش...»
هیچکس نمیدانست که مدیر رستوران، همان کسی است که پلیس به دنبال او میگردد...
اما مدیر رستوران خوب میدانست که نمیتواند ریسک کند و برای دفعات بعدی هم این ضرر را به جان بخرد، باید کاری کند تا نه تنها سرنخی به جا نماند، بلکه حتی جسدی هم بر جا نماند...
____________________________________________
... رستوران کمی شلوغ شده بود، مشتریان این طرف و آن طرف میرفتند و هر کدام به کاری مشغول بودند. و خیالشان هم از بابت کودکانشان راحت بود؛ بچه ها یا مشغول تماشای نمایش فردی و بانی و چیکا بودند، یا در محوطه بازی رستوران، داشتند بازی میکردند.
چند بچه در محوطه بازی، سرگرم تاب و سرسره بودند. چند تایشان هم در اطراف محوطه میدویدند و با هم بازی میکردند.
یکی از بچه ها، حوصله اش سر رفته بود، او دوستی نداشت تا با هم بازی کنند، تنها بود.
کمی به اطرافش نگاه کرد، از دور، چیزی نظرش را جلب کرد، به نظر میرسید چیزی پشت ساختمان رستوران ایستاده و مشغول تماشای اوست. یک خرگوش زرد رنگ بزرگ.
بچه از روی تاب بلند شد و با حالت تعجب، چند قدم جلو رفت.
خرگوش زرد با اشاره دست به او گفت:«بیا.»
کودک لبخند زد و با خوشحالی به طرف آن خرگوش رفت...
« تا بعد »