p4 🤍Prince icy
سلام بچه ها میدونم سر پارت دادن خیلی اذیت کردم اما واقعا وقت نداشتم و باید از دوتا رمان دیگه ام پارت میدادم برای همین دیر شد و الان اومدم پارت بدم ای چقدر زر زدم لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده
بفرما ادامه مطلب
که چندتا لگد به پهلوش زدم و اونو از خودم دور کردم و از کنارش در رفتم و به سمت حیاط فرار کردم و پشت یه بوته ی بلند مخفی شدم و خودمو قایم کردم بعد چند دقیقه از پشت بوته بیرون رفتم و صدای قدم های کسی رو شنیدم دنبال صدا رفتم دیدم فردی رفت لای بوته ها دنبالش رفتم و دیدم اون شاهزاده دیاکو هست
من: شما اینجا....
با دستش علامت سکوت رو نشون داد و خودشو مخفی کرد
سرم رو از لای بوته ها بیرون بردم و رندال رو دیدم ظاهراً پادشاه از دسته دستیاره خودش قایم شده
سرم رو برگردوندم شاهزاده دستش رو روی قلبش گذاشته بود و نفس نفس میزد به نظر نمیاومد استرس داشته باشه یعنی اون مریض بود
من :چی شده.....
دیاکو: جان عزیزت ساکت باش الان اون کنه منو پیدا میکنه
با حرفش تعجب کردم ظاهراً اونم میتونست غیر رسمی حرف بزنه
من : رندال رفته لازم نیست قایم بشید
دیاکو: اخیش چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید ؟
من : هیچی فقط جا خوردم نمیدونستم شما هم میتونید عادی صحبت کنید
دیاکو: آخه این چه حرفیه معلومه میتونم فقط رسمی حرف زدن رو ترجیح میدم چون مجبورم
من: اصلا شما چرا قایم شدید ؟
دیاکو: برای اینکه نیاز به استراحت دارم تا بیماری...
من : چه بیماری ؟
دیاکو: من نگفتم بیماری باید برم خداحافظ شما
از لای بوته ها بیرون رفت و غیب شد یعنی مشکلش چی بود
برای گرفتن جواب باید سراغه لیا میرفتم
کمی توی قصر گشت زدم تا لیا رو پیدا کردم
لیا : سلام
من: سلام پادشاه بیماری داره ؟
لیا: اره ولی تو از کجا میدونی
من : یه خبرایی شنیدم حالا بیماریش چیه ؟
لیا : پادشاه مشکل قلبی داره از چندسال پیش بهش مبتلا شده کسی هم دلیل واقعیش رو نمیدونه
من : پس که اینطور ممنون که گفتی
میخواستم راهم رو بکشم و برم که چشمم به یانگ خورد که داشت میومد نزدیکه ما
دست لیا رو گرفتم و گفتم: راستی چطوره به ادامه قصر گردی بریم ؟
لیا : خوبی تو ؟ من الان سرکارم
من : اوه اره خوبم حواسم نبود تو سرکاری پس هیچی خداحافظ
قدم هم رو تند کردم و به سمت اتاقم رفتم تو راه چشمم به دره اتاقه شاهزاده خورد شاید اگه اونجا میرفتم دیرتر منو پیدا میکرد
اما اگه پادشاه اونجا میبود چی بدبخت میشدم که یا بدتر اگه اون رنداله قضمیت میبود باید فاتحه ام رو میخوندم
رندال: آهای چرا اینجا واستادی
زیرلبی گفتم: ای کوفت ترسیدم میمیری قبل زر زدن یه صدایی از این خودت دربیاری میمون
رندال: چیزی گفتین ؟
من: نه من داشتم میرفتم پیش پادشاه میخواستم درباره قوانین و محدودیت های قصر ازش سوال کنم اره میخواستم همین کارو بکنم (با صدای لرزون و لکنت دار)
رندال: خب در این صورت من یکی رو میشناسم که میتونه بهت کمک کنه دنبالم بیا
دنباله اون شترخرما راه افتادم و به سمت اتاقه ندیمه ها رفتیم در یک اتاق رو زد و زنی که میخورد ۴۰ یا بیشتر سن داشته باشه در رو باز کرد
رندال: ایشون ندیمه آلیس هستن میتونن توی یادگیری و وفق پیدا کردن با قصر بهتون کمک کنن
آلیس: لطفا بیایید داخل
از در رفتم داخل یه اتاقه کوچیک و جمع و جور بود
روی تخت نشستم و ندیمه آلیس هم کنارم نشست و دست هامو گرفت
آلیس: تو همسره پادشاه هستی مگه نه ؟
من : بله درسته
آلیس: به نظر دختره خیلی جوونی میای خوشحال میشم کمکت کنم
من : خیلی ممنون ندیمه آلیس
آلیس: میتونی منو ماما آلیس صدا کنی همه اینجا منو ماما آلیس صدا میکنن
من : ممنون ماما آلیس
آلیس: خب دخترم اولین قانون ادبه نباید تو حرفه بقیه بپری ، صداتو بلند کنی ، یا بی اجازه حرف بزنی ، کلماتت باید شمرده و شیوا باشه ، مثل یه درخت خشک اما مثله گل با ظرافت قدم هات باید آهسته باشه توی دربار قدرته ی زن به با ظرافت بودنه اونه
سر بالا کمر راست دستا مثل دستبند توهم قفل
متوجه شدی ؟
من: بله ماما آلیس
آلیس: نه نه باید با ظرافت جواب بدی دوباره میپرسم متوجه شدی ؟
من : آری مادام آلیس
آلیس: افرین دخترم خیلی خوب یاد میگیری
من : میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟
آلیس: بپرس دختر جون
من : شاهزاده از کی به بیماری قلبی مبتلا شده ؟
آلیس: دقیق نمیدونم ولی فکر کنم از وقتی ۱۷ سالش بود از اون موقع همیشه دارو مصرف میکنه اما خیلی روی رونده زندگیش تاثیر نداشته
لبخندی گوشه ی لب آلیس نقش بست
من : چی شده ؟
آلیس: وقتی من قوانین دربار رو به شاهزاده یاد میدادم اون اصلا گوش نمیداد و همیشه یه دلیل برای
مخالفت با هرچیزی داشت وقتی ترو دیدم تا حدودی یاده اون افتادم نمیدونم چیشد ولی یهو
کلا عوض شد و شد همونی که پدرس میخواست
یه پا شازده ولی فکر کنم هنوز اون پسری که بهش درس میدادم وجود داشته باشه
آلیس داشت ریز ریز میخندید اون مثله یه مادر برای کل این قصر بود
از اتاق آلیس خارج شدم و به سمته اتاق خودم رفتم روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و به حرف های لیا و ماما آلیس فکر کردم خیلی دلم میخواست بدونم چی اون رو آنقدر عوض کرده
اما جرعته پرسیدن از خودش رو نداشتم
چند ساعت بعد...
لیا برای رفتن به سالن برای صرف شام صدام کرد لباسم رو عوض کردم و به سمته سالن رفتم بیشتری ها سره میز بودن نشستم سر جام و منتظره بقیه شدم
زنداله وارد سالن شد و سرجای همیشگیاش نشست
عجیب بود که شاهزاده هنوز نیومده اون اولین نقر پای میز حاضر بود
رندال: پادشاه برای صرفه شام نمیاد لطفا خودتون میل کنید با حرفه رندال همگی به آرومی شروع به خوردن کردن منم شروع کردم به خوردن بعد خوردن غذا همگی به اتاق هاشون رفتن تا بخوابن قصر تقریبا خالی بود
به سمته اتاقه شاهزاده رفتم و تا نیمه در رو باز کردم شاهزاده روی تخت دراز کشیده بود و داشت یه کتاب رو میخوند در اتاق رو باز کردم و چند قدمی رفتم داخل با صدای باز شدنه در شاهزاده متوجه حضوره من شد و سرش رو برگردوند
دیاکو: کاری با بنده داشتید ؟
من : خیر فقط خواستم بدونم دارید چیکار میکنید
دیاکو: دارم کتاب میخوانم
دوباره داشت مثله کتابه ادبیات حرف میزد ای خدا
من : چه کتابی میخونید ؟
دیاکو: پادشاهه جاهطلب کتاب زیبایی هست
من : منم میتونم بخونم؟
دیاکو: البته بفرمایید
کتاب رو به سمته من گرفت کتاب رو از دستش گرفتم رو شروع کردم به خوندن گوشه از تخت نشستم و مشغوله خوندن شدم
کمی بعد دیدم شاهزاده داره از اتاق خارج میشه
من : من به زودی میرم نیاز نیست برید بیرون
دیاکو: مسئله شما نیستید کمی کار دارم میخواهم به اونا برسم
من : آلان متوجه شدم
دیاکو: شب خوش
من: شب خوش
شاهزاده از اتاق خارج شد و من دوبار سرگرمه خوند شدم چشم هام خسته شده بود کتاب رو کنار گذاشتم و برای اندکی چشمهامو رو روی هم گذاشتم تا کمی استراحت کنم که.......
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
بدون لایک و کامنت نذاری بریا حمایت یادت نره 😈🗡️
خب بچهها امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده دوستتون دارم تا درودی دیگر بدرود😜❤️