رمان عشق بی پایان پارت 15
سلام من با پارت جدید اومدم 💕💎
چرا منو نگاه میکنی برو ادامه:) 😶😊
رفتم سوار ماشین شدم لوکا ماشین رو روشن کرد و منو رسوند خونه. رفتم خونه به کلی یادم رفته بود که باید شام امشب رو من درست کنم زود دست به کار شدم و شروع کردم بت پخت و پز
از زبان مرینت
دیگه شب شده بود کیفم رو برداشتم و سوار ماشین شدم و به خونه حرکت کردم. از ماشین پیاده شدم از کیفم کلید رو برداشتم و در رو باز کردم وارد خونه شدم دیدم زویی داره میز رو میچینه
مرینت: سلام
زویی: سلام.
مرینت: غذات که بوی خوبی میده امیدوارم خوشمزه شده باشه
زویی: امیدوارم. برو لباساتو عوض کن بشینیم غذامونو بخوریم
رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم بعد ااز اتاق بیرون اومدم و رفتم نشستم و زویی هم غذا رو آورد
زویی: مرینت
مرینت: بله
زویی: ببین دو روز دیگه مهمونی که گفتم هست امروزم اومدم شرکت شما یه کارت دعوت به آقای اگراست دادم و گفتم که آلیا هم بیاد. راستی وقتی میای مهمونی، لطفا لباس شنا هم بیار
مرینت: لباس شنا واسه چی؟
زویی: منو لوکا یه جایی رو واسه مهمونی در نظر گرفتیم که استخر هم داره واسه همین میگم لباس شنا هم بیار
مرینت: پس که اینطور. ففکر کنم وقتشه بگی
زویی: چی رو بگم؟ به کی بگم؟
مرینت: به لوکا بگی که دوسش داری
زویی: خجالت میکشم
مرینت: بعد غذا باهم تمرین میکنیم
زویی: باشه
مرینت: ولی باید حتما فردا بگی
زویی: چرا فردا
مرینت: چون من میگم
بعد از غذا رفتیم اتاق زویی یکی از عکس های لوکل که زویی داشت رو برداشتم و رو صورتم چسبوندم و بعد شروع کردیم به تمرین
زویی: ام..... لو.. کا من میخوام یه چیزی بگ... م
لوکا(مرینت): بگو
زویی: من یجورایی ازت خو... شم میاد در واقع من.... دوست.. دارم
عکس لوکا رو از صورتم ور داشتم و گفتم
مرینت: خیلی خوب گفتی فردا همین رو به لوکا میگی
(فردای آن روز)
از زبان زویی
بیدار شدم صبحانه رو آماده کردم مرینت هم اومد باهم صبحونه رو خوردیم بعد رفتم لباسم رو پوشیدم مرینت هم منو به دانشگاه رسوند. رفتم رروی نیمکت نشستم. که جولیکا اومد و گفت
جولیکا: سلام زویی
زویی: سلام
جولیکا: ببین من میرم پیش جک بشینم واقعا ببخشید
زویی: نه اشکالی نداره
و رفت کنار جک نشست وقتی لوکا دید جولیکا جی اون نشسته اومد کنار من نشست سلامی بهش کردمو اونم سلام کرد بعد استاد اومد درس داد که زنگ خورد رفتم سالن غذاخوری آقای فلان توی بشقابم غذا ریخت و رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم لوکا هم اومد روبروی من نشست. فکر کنم باید بهش بگم
زویی: لو.. کا میخوام چی چیزی... بگم
لوکا: بگو
زویی: من.... از تو خو... شم میاد در واقع من دو.... ست دا.. رم
لوکا یه لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت
لوکا: بیا
من رو با خودش برد که کسی اونجا نبود دستم رو ول کرد و اومد نزدیکم من عقب اون جلو اونقدر عقب رفتم که پشتم خورد به دیوار اومد جلو دستش رو گذاشت رو دیوار و گفت
لوکا: منم دوست دارم
و لباشو گذاشت رو لبام و داشت لبامو میخورد منم همراهیش کردم بعد از هم جدا شدیم و رفتیم سر کلاس....
-----------------------------------------------
2829 کاراکتر
اینم از این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه 💎❤
لایک و کامنت فراموش نشه❤😘
خدا حافظ 👋🏻💚
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕