P8 💔Nan I don't want to be strong
دیوانه شدم مخ منو تیلیت کردین آنقدر گفتین پارتو بده بیاد 😂 بفرما ادامه مطلب
بدونه لایک و کامنت نذاری بریا حواسم هست ☠️
فردا صبح
دیشب که عمو رو از بیمارستان آوردیم خیلی خسته بودم و بلافاصله خوابم ساعت ۸ از خواب بلند شدم
موهام رو شونه کردم صبحانه خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم یه حسی بهم میگفت امروز قراره یه اتفاق عجیب بیوفته
نزدیک مدرسه بودم که یادم اومد امروز قرار بود هرکسی با یه ماسک برای مخفی کردن صورتش بیاد مدرسه میخواستم برگردم به سمت خونه که یادم اومد ماسکی که الیور بهم داد هنوز همراهم هست از جیبم بیرونش آوردم و زدم به صورتم و به راهم ادامه دادم
داخل کلاس هرکسی یه جور ماسک زده بود یکی پری یکی جن بعد چند دقیقه خانم ملودی هم وارد کلاس شد اونم یه ماسک زده بود
فکر کنم آلیور خواب مونده چون نیومده مدرسه
خانم ملودی درحال حضور غیاب بود که الیور پشت در ظاهر شد
الیور: عذر میخوام دیر رسیدم خواب موندم
معلم: چرا مگه شبا به موقع نمیخوابی ؟
الیور: امشب استثنا بود
معلم: بیا داخل
الیور با همون تیپ سیاه همیشگی اومده بود مدرسه دقیقا همونطوری که همیشه تو قبرستون میومد و حتی همون ماسک روهم زده بود
معلم: خب دو نفر دو نفر بیاین پای تخته و دلیل انتخاب این ماسک رو بگید چون من بی دلیل نگفتم امروز با ماسک بیاید مدرسه
کمی بعد..
بیشتر کلاس رفته بودن ولی همه دلیل های مسخره می آوردن که باعث عصبانیت خانم ملودی شده بود
نوبت به میز منو الیور رسید رفتیم بالای تخته ولی واقعا دلیلی برای گفتن نداشتم
معلم: چرت این ماسک هارو انتخاب کردین
الیور: برای اینکه صورتم پوشیده باشه و بتونم همیشه بدون اینکه بقیه منو ببین کنارشون باشم تا اگه روزی مردم هیچ ردی ازم نباشه و دل کسی برام تنگ نشه
میگل: من این ماسک هارو میشناسم
معلم: منظورت چیه ؟
میگل: از چند روز پیش یه ویدیو داخل پیچ یکی دیدم که دو نفر داخل قبرستون با این ماسکا داشتن یه رقص رو انجام میدادن اول فکر کردم جنی چیزی هستن ولی حالا ماسک های می و الیور رو دیدم فهمیدم اون دوتا بودن
کل کلاس نگاهشان رفت سمت ما دوتا از اینکه همه بهم نگاه کنن متفنرم
معلم: خب میتونم بپرسم دلیل این کار چیه ؟
الیور: یه رسمه تو روز سالگرد کسی یه کار یا چیزی که دوستش داشته رو برای اون فرد انجام میدی
معلم: چه رسم قشنگی اون روز سالگرد کی بود ؟
من : حالا لازمه بگیم اینجا کلاسه یا اتاق بازجویی
(کمی بلند )
با بالا رفتن صدام حس کردم بچه ها ترسیدن
الیور: میتونیم بریم سرجامون ؟
معلم: بله بفرمایید
از جای تخته اومدیم پایین و نشستم سر جامون
آگه تنهایی رفته بودم اون بالا قطعاً دعوام میشد با کسی
خانم ملودی بعد رفتن بچه ها بالای تخته
شروع کرد به درس دادن اما درسش تو کتابا نبود
درباره زندگی و آدما بود
درباره انسانیت و چطوری آدم بودن
خانم ملودی همیشه مثل یه روانشناس بود
ولی من هیچوقت چیزی به اون یا کس دیگه ای نمیگفتم
به خودم اومدم و دیدم بچه ها دارن از کلاس خارج میشدن
معلم: میریم برای کلاس آشنایی
من : چییییییییییییییییییییییی مگه امروزه ؟
معلم: بله لطفا از کلاس خارج بشید
گند بخوره به این شانس چطور یادم رفت امروز کلاس آشنایی هست حالا مجبورم به اون سوالات مسخره جواب بدم و از احساساتم حرف بزنم
عمرا اصلا نمیشه نمیخوام نوموخام
دیدم الیور داره چپ چپ نگاهم میکنه
من : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه میکنی
الیور: پای مبارکو تکون بده پاشو برو دیگه واستادی دیوار های کلاس رو انداز برانداز میکنی
من : نیمخوام ممنون شما خودت برو
الیور: اول شما برو
ای خدا شیطونه میگفت بگیرم اینو له و لورده کنما
از کلاس خارج شدیم و به سمت خونه ی خانم ملودی رفتیم وارد ساختمون شدیم و رفتیم به پشت بوم
تمام دیوار های پشت بودم رنگارنگ بود و پر از نقش و نگار بیشتر به رنگین کمان میخورد تا پشته بوم
قسمتی از پشت بوم پر از صندلی بود که بچه ها تک تک روی آنها مینشستند و مثل یه جلسه منتظر حرف های خانم ملودی بودن
معلم: خب بچه ها کی میخواد شروع کنه ؟
هیچکس حرفی نزد و داوطلب نشد
معلم: پس خودم انتخاب میکنم می تو شروع کن
من : چیکار کنم ؟
معلم: از خودت بگو از خانواده ات
من : خب اسم من می وین بی هست من ۱۷ سالمه و با پدر مادرم زندگی میکنم
الیور: عذر میخوام که حرفت تو قطع میکنم ولی داری الکی میگی تو با پدر و مادرت زندگی نمیکنی
معلم : می نیاز نیست دروغ بگی اینجا برای آشنا شدن با همدیگه است
من: متأسفم
ای خدایا چرا به این الیور زبون دادی الهی دهن اینو یکی گل بگیره
من : من با پدر مادرم زندگی نمیکنم و اونارو تو پنچ سالگی توی تصادف از دست دادم و با عمو و زن عموم زندگی میکنم اونا آدم های خیلی مهربونی هستن و واقعا برام مثل پدر و مادر هستن
با حرف من انگار آتشی در دل همه روشن شد
جینا: من دورغ گفتم منم پدر مادر ندارم و خالم زندگی میکنم ولی از گفتنش خجالت میکشیدم
چون فکر میکردم خیلی مسخره و تنها منو جلوه میده
میگل: خانواده من دوستم ندارن و منو به عمم دادن تا منو بزرگ کنه
معلم : خیلی خوشحالم که واقعا دارین باهم آشنا میشین ببینم کی هنوز چیزی نگفته ؟
من : الیور
معلم: بسیار خب الیور نوبت تو هست یکم خودت رو با بقیه آشنا کنی
الیور: من با پدر مادرم زندگی میکنم خیلیم خوشحالم تمام
من : دروغگو
الیور: ای کوفت (اروم)
معلم: دروغ ممنوع این قانون این کلاسه
الیور: باشه زحمت بکشید یه دستمال کاغذی بذارید بغل دستتون
من مادرم توی کودکی از دست دادم پدرم طردم کرده
یه یکی که بهم جا و مکان داد در اثر سرطان مرد
و من دوباره تنها شدم از ۷ الی ۸ سالگی توی سوپر مارکت کار میکردم تا همین امروز که اینجام و
توی خونه ی همون فردی که بهم کمک کرد زندگی میکنم
و دیشب نزدیک بود پدرم رو از دست بدم و تا صبح بیمارستان بودم
که خداروشکر به خیر گذشت
با حرف های الیور کل کلاس ساکت شد انگار که یه تیر به همشون خورده بود چون داشت آنقدر راحت درباره سختی هاش حذف میزد کل کلاس تو کف مونده بودن
معلم: چیز دیگه ای نبود ؟
الیور: اها راستی پسر عموی می هم هستم
کل کلاس: چیییییییییییییییییییییییییییییی ( با داد )
معلم: من نمیفهمم که باید حرفاتو باور کنم یا خنده اتو راستش واقعا خوب با این قضایا کنار اومدی
کلاس برای امروز کافیه
بعد مدرسه....
وقتی رسیدم خونه عمو روی مبل نشسته بود و زن عمو داشت شام درست میکرد به نظر خیلی خوشحال بود که حال عمو خوب شده
عمو : دخترم خوش اومدی خسته نباشی بیا بشین
من : چشم
عمو : مدرسه چطور بود دخترم ؟
من : خوب بود ایندفعه نتونستم از زیره کلاس آشنایی در برم
عمو : پس دیدی افراد دیگه ای هم مثل تو هستن
من : اره بودن اونم خیلی زیاد ولی یکیشون از همه بدتر بود
عمو : منظورت لیوعه ؟
من : اره
عمو : تو اونو دوست داری ؟
من : چی منظورتون چیه
عمو لبخندی زد و گفت: پرسیدم تو اونو دوست داری ؟
من: نمیدونم
عمو : به نظر من دوستش داری چون همیشه پیش اون حالت خوبه و خودت واقعیت هستی دخترم اگه از حست مطمئن هستی بهش بگو ادم نمیدونه فردایی هست یا نه از فرصت ها استفاده کن
من: حالتون بهتر شده ؟
عمو : اره حالم خوبه میخوام برای پیدا کردن یه شغل جدید اقدام کنم
من : خیلی خوبه امیدارم موفق باشید
رفتم داخل اتاق و به حرف های عمو و رفتار خودم کمی فکر کردم . احتمالا حق با اون من وقتی پیش الیور بودم حالم خوب بود و خوشحال بودم
و یه حس خوبی داشتم اره درسته من دوسش داشتم
و به قول عمو نباید از گفتن حسم دریغ میکردم
چون معلوم نیست فردایی باشه.....
دستم شکست آنقدر نوشتما اون لایکو بکوب و یه کامنت انرژی دهنده برام بزار
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
اگه بدون لایک و کامنت بری کراشت داخل انیمه ها میمیره 😈🗡️