⭐ستاره ای از جنس ماه 🌕 p3

"F" "F" "F" · 1402/09/26 10:48 · خواندن 9 دقیقه

✩♡

این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!

دیگه داشتم آتیش می گرفتم… پسره عوضی…

خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا… بس کن…بیابریم.

ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون…منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم:

این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!

و به همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم. 

 

**********

 

– ارغوان همش تقصیر توئه…اگه توی دیوونه اصرار نمی کردی منم نمیومدم.باحسینی هم دعوام نمیشد.اون پسره بیشعووورم اونجوری نمیزد تو برجکم!!!

خیلی اعصابم خورد بود…دلم می خواست برم رادوین و له کنم.پسره احمق…چطور به خودش اجازه داد اونجوری بامن حرف بزنه؟؟!! بیشـــــــــــــــــــعور.

میکشمت…نه اصلا چرا یه دفعه ای بکشمت؟!! زجرکشت می کنم.آره…اینجوری بهتره.تمام موهات و دونه دونه می کنم…ازسقف آویزونت می کنم.ناخنات و باانبر میکشم….جوری شکنجه ات کنم که شکنجه ساواک در برابرش نوازش باشه!..فقط صبرکن…

همون طور حرص می خوردم و واسه خودم نقشه می کشیدم و به رادوین فحش می دادم وپوست لبم و می کندم که ارغوان مانعم شد ودستم وگرفت…

– چیکار به این بیچاره داری؟دلت از یه جای دیگه پره سر این خالی می کنی؟

اخمی روی پیشونیم نشست…بیخیال کندن پوست لبم شدم و از جابلند شدم.روبه ارغوان گفتم:بزن بریم…

متعجب وگیج گفت:کجا؟

– خونه پسرشجاع.خونه دیگه…

اخم ریزی روی پیشونیش نشوند وگفت:من میخوام دانشگاه بمونم.خودت پاشو برو.به سلامت!

اینم دوسته من دارم؟ کله صبحی جیغ جیغ راه انداخته من و آورده تو این جهنم دَره حالا میگه بروبه سلامت!

باکدوم ماشین؟!اشکانم که الان سرکاره.بهش زنگ بزنم میکشتم!ای توروحت ارغوان.لااقل میگفتی میخوای من و قال بذاری ونبری،ازاولش یه فکری به حال خودم می کردم.

همون طورکه ازش فاصله می گرفتم گفتم: باشه اری جون.دارم برات منگل.

ارغوان خنده بلندی کردوچیزی نگفت!

آره دیگه،اون نخنده کی بخنده؟! 

حتی برنگشتم نگاهش کنم…با قدمای بی هدف و سردرگم به راهم ادامه می دادم…

نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یانه!اشکان تویه شرکت سخت افزارکامپیوتر کار می کرد.مهندس کامپیوتر بود.

نگاهی به ساعتم انداختم.10 بود. ساعت اوجِ مشغله کاری اشکان!شانسه من دارم؟!خره توی شرک شانسش ازمن بیشتربود والا.لااقل اون یکی و پیداکرد خودش وبچسبونه بهش!من چی که 23 سالمه اماهنوزم ول معطلم؟

همین جوری یه ریز، زیر لبی به خودم فحش می دادم.سردردمم که دیوونم کرده بود.سرم داشت ازدرد می ترکید… برای اینکه اعصابم آروم بشه رفتم روی یکی از صندلی های نزدیک به در ورودی دانشگاه نشستم ومشغول جمع کردن افکارم شدم.

خب من که پیاده نمی تونم برم.یعنی هیچ رقمه راه نداره.پام درد می گیره بیخیال بابا. خب تاکسی می گیرم؟!نه… خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه…حال وحوصله در دسرای تاکسی رو ندارم. حال وحوصله در دسرای تاکسی رو ندارم.از طرفی اگه باتاکسی برم مجبورم یه مسافتی وپیاده طی کنم!! همون گزینه زنگ زدن به اشکان ازهمه مناسب تره!!!میدونم باید کلی التماس کنم اما راهی جزاین برام نمونده.

گوشیم و ازتوی کیفم درآوردم وشماره اشکان و گرفتم.نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بَلکَم دلش به حالم بسوزه.

دیگه داشتم ناامید می شدم که سرِ هشتمین بوق برداشت:

– چیه؟چیکارداری؟

– علیک سلام.

– سلام.چیه رها؟کاردارم زودبگو.

بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشـــــکاااان!!!!!!

اشکان درحالیکه سعی می کردجلوی خندش و بگیره وبا لحنی شبیه من گفت:بَعلــــِـــه؟؟!

– هیچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟

خندیدوگفت: چی ازم میخوای؟

لبخندی زدم.آفرین اشی الحق که دادش خودمی. زود حق مطلب و گرفتی.باریک ا… به تو!

خیلی سریع وتند گفتم:بیا دنبالم.

– امرِ دیگه؟!

– نه فقط همین!

خندید وبعداز یه سکوت کوتاه گفت: – خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.

– چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟!داری که داری داشته باش.خوش به حالت.به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیادنبالم.

– رها زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!

_ اشکان اذیت نکن دیگه. 

– وایسا بببینم مگه تو قرارنبود باارغوان بیای؟

_ چرا ولی یه مشکلی پیش اومد. 

_ چه مشکلی؟ 

_ بعدامیگم بهت.تو جای این حرفا بیا دنبالم.

– رها میگم کاردارم.فارسی حرف میزنما!!

درحالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی…قربونت برم…الهی من فدات شم…اشکانی بیادیگه. جونه رهاحالم بده. سرم داره میترکه.حالم اصلا خوب نیست.دستام یخ کردن.رنگم پریده.چشمام…

اشکان باخنده پریدوسط چاخانام: باشه بابا.بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیارباقی می شتافی.

– اشکان میای؟؟

– آره.دارم میام یه ربع دیگه دم دردانشگاتونم.

درحالیکه سعی میکردم لبخندگشادم و خفه کنم،جیغ خفیفی کشیدم و ازپست گوشی اشکان و بوس کردم.

– وای اشکان عاشقتم!

اشکان باخنده گفت: مابیشتر.دارم میام بای.

_ بای. 

گوشی وکه قطع کردم یه لبخند اومدروی لبم.قربون دادشم برم که انقدگله.چه دروغاییم گفته بودم!من فقط سرم دردمیکنه. نه صورتم یخ کرده نه رنگم پریده…چه چاخانایی سرهم کردم!

پاشدم برم دم در که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد:

-چه تحویلم می گیری اشکان جون و!!!

صداش بدجور برام آشنا بود…هم آشنا وهم روی مخ وآزار دهنده!!

اِی بر خرمگس معرکه لعنت!انقداعصابم خورد بودکه اگه یه ذره دیگه زر زر می کردباخاک یکسانش می کردم.

بدون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد. اَه…چرا داره دنبالم میاد؟!!چی می خواد از جونم؟…

سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد. 

حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه…دلم نمی خواست بهش محل بدم…اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!! بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!

باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!

هیچی نگفتم…فقط داشتم تودلم بهش میخندیدم که چقدراحمقه.خودش شونصدتا دوست دختر داره فکرکرده منم از اوناشم!!!!! هه... 

ازاین فکرپوزخندی روی لبام نشست.

رادوین وقتی دیدهیچی نمیگم نگاه خریدارانه ای بهم کردوگفت:اِی…بدم نیستی…ازاین اخلاق گندت بگذریم…سره جمع خوبی… …فقط یه خورده همچین نافرمی…میدونی چی میگم؟!راستش…باهیکلت حال نمیکنم!

این و که گفت آتیش گرفتم.توخره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!پسره ی پررو دیگه شورش ودرآورده…روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. 

قدش 25-20 سانتی ازمن بلندتربود.برای همینم مجبورشدم یه ذره خودم و بکشم بالا.بانفرت به چشماش خیره شدم وگفتم:

توکی باشی که بخوای باهیکل من حال کنی یانه؟!!مثل اینکه خیلی خودت ودستِ بالاگرفتی آقای رادوین خان!!

رادوین که به چشمام خیره شده بود سرش و آوردنزدیک صورتم.فاصلمون خیلی کم بود درحد 5 تا انگشت. نفس هاش به صورتم میخورد.اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوم!سخنرانی باشه برای بعد.

اولش متوجه نشدم چی میگه.گنگ وگیج بهش نگاه کردم که باچشمش به جایی اشاره کرد.رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بود وزل زده بودبه من ورادوین….

اوخی داداشیم….چه زود رسید!شایدم من زیادی بااین گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!

لبخندی اومد روی لبم... 

روم و کردم طرف اشکا ن و براش دست تکون دادم واونم برام بوق زد. به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.

– سلام برداداشی مهندس خودم!

اشکان مشکوک نگام کردوگفت:این پسره کی بود؟چی می گفت؟