P3 🤍 Prince ice

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/09/26 00:12 · خواندن 6 دقیقه

شما مخ منو خوردین آنقدر گفتین پارت بده اینم پارت بفرما ادامه مطلب 

هوی بدون لایک کامنت نذاری بری حواسم بهت هست 😏😂

فردا صبح

 

امروز قرار بود با یکی از ندیمه ها به گشت گزار داخل قصر بریم شوقی توی دلم بود که قراره حسابی خوش بگذره

از روی تخت بلند شدم یه لباس استین پفی ی دامن داره صورتی پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون کمی بعد یه دختر مو قرمز به سمتم اومد که لباس ندیمه هارو پوشیده بود به طرفم اومد

دختر: سلام بانو من لیا هستم و به درخواست پادشاه وظیفه دارم شمارو با محیط قصر آشنا کنم

یکم پکر شدم همه اینجا شبیه کتاب ادبیات حرف میزنن صد رحمت به شهر

من : من آریانا هستم لازم نیست آنقدر رسمی صبحت کنی

با حرفم لیا مثل پرنده ی از قفس ازاد شده برقی در چشمانش درخشید و لبخندی زد

لیا : خیلی ممنون اخ آنقدر همه شبیه کتاب ادبیات حرف زدن دیگه عادی حرف زدن یادم رفته بود

بیا بریم قصر رو بهت نشون بدم

پشت سر لیا شروع کردم به راه رفتن کفه قصر پوشیده از سنگ مرمر و دیوار ها همه کنده کاری 

و نقاشی بود کلی گلدون و وسایل تزیینی و زیبا قصر رو آزین و درخشان کرده بودن تو کل عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم

واقعاً روح ادم رو جلا لیا از کنار هر دری که میگذشتیم توضیح دقیق و مفصلی بهم میداد به قول معروف اینجا رو مثل کف دستش بلد بود

تو این فکرا بودم که دیدم یه پسر که تقریبا شبیه لیا بود داره میاد سمت ما فکر کنم برادرش بود

پسر: سلام خواهر بیا باهات کار دارم

نگاهش سمت من رفت سرش رو پایین گرفت و گفت: عذر میخوام متوجه حضور شما نشدم

لبخندی زدم و گفتم : اشکالی نداره شما خواهر و برادر هستین ؟ 

لیا : بله این بردار بزرگ من لیو هست اسم هامون شبیه همه انگار دوقلو هستیم در صورتی که ۱۰ سال اختلاف سنی داریم

با حرفش مو به تنم سیخ شد ۱۰ سال اختلاف سنی ؟ 

من که باورم نمیشه

لیا و لیو زیرلبی چیز هایی به همدیگه گفتن 

و از هم جدا شدن همینطور توی قصر قدم میزدیم که چشمم خورد به یه در چوبی با کنده کاری ی تاج

من : اینجا چیه ؟ 

لیا : اینجا دفتر کار شاهزاده است

من : برای همین کنده کاری تاج داره منطقی به نظر میاد

لیا : اره و اتاق بغلی دفتر کاره دستیارش رنداله اون واقعا....

من: یه هیولاست ؟ 

لیا خنده ای کرد و گفت: اره واقعاً هرروز خداروشکر میکنم که اون پادشاه نیست اقای دیاکو خیلی بهتره

 

من : چرا اون آنقدر رسمی حرف میزنه ؟ 

لیا: به ۳ دلیل ۱ احترام ۲ چون یه اهل دربار باید رسمی صبحت کنه ۳ چون طور دیگه ای بلد نیست از وقتی حرف زدن یاد داشته همینطوری صبحت می‌کرده . ولی اون ادم خیلی خوبی هست

من : بله از محبته ایشون فیض بردیم

لیا : خب بیا به راهمون ادامه بدیم

من : اوکی

دوباره شروع کردیم به راه رفتن اینجا واقعا قصر بزرگی بود کتابخونه داشت آشپزخونه اتاقک اقامتی برای ندیمه ها تقریبا هم ۱۰ تا اتاق خالی برای مهمان های ویژه و یه سالن مخصوص برای مهمونی های سلطنتنی داشت و یه گلخانه ی بزرگ از انواع گل ها

از کتابخونه و گلخونه خیلی خوشم اومده بود و دلم میخواست بیشتر اونجا بمونم

بیرون قصر و چمن های ازین شده و گل های خوشبو و زیبایی کاشته شده بودن که گل فضای قصر رو معطر کرده بود و بوش از هر عطری که تاحالا دیدم بهتر بود

یکی از ندیمه ها به سمت لیا اومد و به اون چیزایی گفت که من نشنیدم چون کمی اونطرف تر درحال تماشای گل ها بودم

لیا به سمت من اومد لباس هاشو مرتب کرد و گفت: باید بریم ناهار آریانا بعداً بقیه قصر رو نشونت میدم

از سرجام بلند شدم لباسم رو کمی مرتب کردم و به سمت سالن غذاخوری راه افتادم

وارد سالن شدم بیشتر افراد اومده بودن و فقط دوتا صندلی خالی بود یکیش برای من بود ولی دومی رو نمیدونم

یعنی یه فرد جدید اضافه شده اب دهنم رو قورت دادم و زیر لب دعا میکردم یانگ نباشه وگرنه بدبخت میشم میرم پی کارم

سر جام نشستم و همگی شروع کردن به خوردن که صدای در زدنی اون هارو متوقف کرد

شاهزاده از سرجاش بلند شد و به سمت در رفت و اونو باز کرد یه پسر با قد متوسط و صورت پوشیده پشت در بود

شاهزاده اونو برای میل غذا به داخل دعوت کرد حتما همون نگاهبانه جدید بود

دیاکو: دوستان عزیز ایشون یکی از نگهبان های جدید هستن معرفی میکنم یانگ جیان

چشم هام از تعجب گشاد شد رسماً فاتحه ام خوندس  یانگ با دیدن من برقی در نگاهش درخشید فقط همین یه قلم کم بود اما قصر جای شلوغی بود اینجا نمی‌توانست کاری کنه مگه بیرون قصر یا جایی دیگه

همگی با آرامش دوباره شروع کردن به خوردن

هروقت سرم رو بالا میاوردم یانگ داشت بهم نگاه میکرد

توی همین وضعیت بودیم که صدایی سکوته داخل قصر رو شکست

دیاکو : اتفاقی افتاده اقای یانگ اگه انتهای میز خبریه

لطفاً به ماهم اطلاع بدید

با حرف شاهزاده یانگ سرش رو پایین گرفت و به خوردن ادامه داد یه جورایی احساس راحتی کردم که دیگه یکی مثل بز نگاهم نمیکنه

بعد از صرف ناهار ندیمه ها درحال جمع کردن میز بودن اما چشمم به لیا نخورد حتما اون داخل آشپزخونه یا جای دیگه ای کار میکرد

دیاکو : اقای یانگ و خانمه آریانا لطفاً به دفتر من بیاید 

کمی ترسیدم معلوم نبود چیکار داره

به سمت دفتر شاهزاده رفتیم و درو باز کردیم

دیاکو: خوش اومدید لطفا بشینید

روی صندلی های رو به روی میز نشستم

دیاکو: لطفا عذرخواهی کن

یانگ: ببخشید چی گفتید ؟ 

دیاکو: لطفا عذرخواهی کن

یانگ: بابت چی ؟ من کار اشتباهی انجام دادم ؟ 

دیاکو: بله به یکی چشم دوختن اونم موقع غذا خوردن یه عادت بد و بی ادبانه هست پس لطفاً عذرخواهی کن ادب و احترام برای من بسیار مهمه

یانگ سرش رو پایین گرفت و دستاشو درهم فشرد 

انگار میخواستن بکشنش بابا یه عذرخواهی که این حرفا رو نداره 

یانگ: متاسفم که..... انقدر احمقم که نتونستم یکی رو پیش خودم نگه دارم

دیاکو: متوجه منظور شما نمیشم

یانگ: این خانومی که به عنوان زنه شما اینجا نشسته دوست دختره منه که مال منه و تو حق چنین غلطی رو نداشتی

چشم هام از تعجب گشاد شد چطور می‌تونست اینجوری حرف بزن اونم با پادشاه

چرا دیاکو هیچی نمیگه

دیاکو : الان متوجه شدم که مشکل شما چیه

خب من قول دادم که این ازدواج یه قضیه سوری باشه پس روابط شما پای خودتون هست

میتونید برید

از دفتر خارج شدیم من به سمت اتاقم راه افتادم و یانگ هم پشت سرم میومد

به اتاق رسیدم خودم داخلش انداختم و میخواستم که در رو ببندم

اما یانگ پاش رو لای در گذاشت و مانع شد

یانگ: چیه اگه من نمی‌گفتم تو زبون داشتی بگی ترسو

من : گمشو برو حق نداشتی چیزی به پادشاه بگی

رابطه ما همون موقع که اون روی هوس بازت رو نشون دادی تموم شد فهمیدی

یانگ: اره ولی این دلیل نمیشه کاری نکنم

خودش رو وارد اتاق کرد و درو بست

به سمتم اومد و منو چسبوند به دیوار

یانگ: خب الان کجا میخوای فرار کنی کوچولوی من

صورتش رو آورد نزدیک و می‌خواست من رو ببوسه که یهو.....

 

#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم

خب بچه ها امیدارم خوشتون بیاد ❤️ لایک و کامنت هاتون خیلی بهم انرژی میده حمایت فراموش تشه و تا درودی دیگر بدرود 😜