پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۲۰)

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/09/25 23:29 · خواندن 3 دقیقه

«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت بیستم

سال ۱۹۹۵

 

... ساعت ۱۲:۰۵ نیمه شب، مایک در رستوران بود. 

او در حالی که جعبه ابزار خود را کنار دفتر گذاشته بود، از دفتر خارج شد و از پله های منتهی به دفتر مدیریت بالا رفت. 

مایک خدا خدا میکرد که بتواند وارد دفتر مدیر شود، اما وقتی مقابل در دفتر قرار گرفت، فهمید که نمی‌تواند؛ قفل در دفتر عوض شده بود. 

مایک با عصبانیت گفت:« آخه مگه اسناد محرمانه توی دفترت نگه میداری که همین امروز قفل درشو عوض کردی؟!» 

حالا مایک مجبور بود که یک شب دیگر را هم برای زنده ماندن بجنگد.

مایک همینطور که به آرامی از پله ها پایین میرفت، نقشه اش را در ذهن مرور کرد:« خیله خب، باید برم بلندگو ها رو تعمیر کنم، ولی چون فیوز اصلی خاموشه، مجبورم برق بلندگو ها رو به منبع دفتر نگهبانی وصل کنم...» 

او خود را به دفترش رساند و مانیتور را روشن کرد، همه چیز آرام به نظر میرسید و انیماترونیک ها فعلاً سر جای خود ایستاده بودند. 

مایک با عجله کفش های خود را درآورد و جعبه ابزار را برداشت و به سمت سالن شماره یک دوید تا کار ناتمام خود را تمام کند. 

مایک وارد سالن شد و یکی از صندلی ها را زیر بلندگو گذاشت، در پشتی بلندگو هنوز از شب قبل باز مانده بود. 

مایک از داخل جعبه ابزار، چکش را برداشت و با خود گفت:« میدونم این ایده بدیه... ولی چاره ای نیست...» او چندین بار با شدت چکش را به دیوار کوبید و گچ آن را شکافت. وقتی مقداری از گچ دیوار ریخت، مایک توانست سیم های رنگارنگی که داخل دیوار بودند را ببیند. 

او سیم آبی رنگ را _ که میدانست متعلق به منبع دفتر نگهبانی است _ بیرون کشید و سیم بلندگو را به آن متصل کرد. سپس فازمتر را به سیم بلندگو چسباند، برق داشت. مایک لبخندی از سر خوشحالی زد و از روی صندلی پایین پرید. چکش و فازمتر را به جعبه برگرداند و زیر میز مخفی شد. 

می‌دانست که صدای چکش زدن احتمالاً باعث جلب توجه انیماترونیک ها شده است. مایک سعی کرد گوش کند، حدسش درست بود، صدای راه رفتن یکی از آن موجودات فلزی شنیده میشد. 

مایک تقریباً یک ربع زیر میز ماند، اما هیچ انیماترونیکی به سمت سالن شماره یک نیامد. سپس به آرامی از زیر میز بیرون آمد و با احتیاط به سمت سالن شماره دو رفت. 

صدای برخورد پای انیماترونیک با موزاییک ها شنیده میشد و زمین از شدت آن کمی میلرزید. 

مایک پاورچین پاورچین قدم برداشت تا به سالن شماره دو رسید. یکی از صندلی ها را برداشت و زیر بلندگو دیواری گذاشت. از داخل جعبه ابزار، چکش و فازمتر را برداشت و همان کار ها را تکرار کرد، حالا بلندگو سالن دو هم برق داشت. 

مایک پایین آمد تا به سراغ بلندگوی بعدی برود، اما تا برگشت که از سالن خارج شود، خشکش زد. 

فردی جلوی ورودی سالن ایستاده بود و داشت مایک را نگاه میکرد...

 

 

 

 

« تا بعد »