p2 🤍 princes icy
بفرما ادامه مطلب لایک و کامنت فراموش نشه ❤️
دیدم پسر روی صندلی رو به روی من نشسته موهاش مثل خودم خاکستری و چشم هاش آبی بود به نظر خیلی جوون میومد اخه کی یکی به این بچگی رو پادشاه میکنه فکر کنم مغز شاه تراویس پاره سنگ برداشته
پسر: لطفا بشینید و غذا میل کنید
من : ببخشید پادشاه کجاست ؟
پسر : من هستم
با حرف جا خوردم این بشر شاید به زور ۱۸ سالش میشد
من: جسارت نباشه ولی شما چند سالتونه
پسر: ۲۶
کم مونده بود غش کنم چقدر جوونه واقعا باورم نمیشه این همین آدم ۲۶ سالش باشه یعنی از منم بزرگتره
روی صندلی نشستم و به میز غذا نگاه تقربیا عالی بود اما برای ۲ نفر زیاد بود تو همین فکرا بودم که ندیمه ها تک تک پشت میز نشستن و شروع کردن به غذا خوردن
کل قصر سر یه میز شام میخوردن
نگاهم به اون عوضی افتاد که منو آورد اینجا دقیقا کنار پادشاه نشسته بود حتما دستیاری چیزی هست
از تو نگاهش تنفر و بی رحمی رو میخوندم انگار میتونست هر آدمی رو بکشه و هرکاری میخواد بکنه
اب دهنمو قورت دادم خداروشکر این هیولا پادشاه نشده وگرنه معلوم نبود چه جنگی به پا میشه
بعد از غذا ندیمه ها میز رو جمع کردن و رفتن فقط من و پادشاه تو سالن مونده بودیم
پسر: بذارید خودمو معرفی کنم من دیاکو بلاروس هستم شما ؟
من : من آریانا بلیچ هستم
لامصب انقدر رسمی حرف میزد خیال میکردی کتاب ادبیات یا شاعری چیزی جلوت نشسته البته از یه پادشاه هم کمتر انتظار نمیرفت با وجود رسمی بودنش به نظر ادم مهربونی میومد
اما به خاطر جدا کردن من از خانوادم هنوزم یه هیولا بود
نگاه بدی بهش انداختم و فکر کنم متوجه نگاهم شد
دیاکو: اتفاقی افتاده ؟
من : هیچی فقط تاحالا ی هیولای مهربون ندیدم
دیاکو: چی باعث شده فکر کنید من هیولا هستم ؟
من : کسی که یه دختر رو از خانوادش جدا میکنه چه فرقی با یه هیولا داره
دیاکو: من کاری نکردم بنده حتی از این قضیه ازدواج هم خبر نداشتم همین دیشب دستیارم بهم اطلاع داد
ظاهراً اون سرخود اینکارو کرده پس لطفاً قضاوت نکنید
من: میتونستی رد کنی تو پادشاهی کسی رو حرفت نه نمیاره
دیاکو: متاسفم ولی منم مشکلاتی دارم که به باید بهشون برسم اما لطفاً نگران نباشید این یه قضیه سوری هست و شما میتونید به زندگی قبلی خود در قصر ادامه بدید
راستش حرف هاش منطقی بود پس مخالفتی نکردم و از سالن به سمت اتاقم رفتم اون واقعا ادم آرومی بود اگر جای اون پدرم اونجا نشسته بود قطعاً تا الان منو میکشت
باید سعی میکردم این قضیه ازدواج رو از سرم بیرون کنم اما نه امشب فرار میکنم این قصر جایی برای من نیست
جای من تو همون شیرینی پزی پیش خانوادمه
نیمه شب...
قصر تقریبا خالی بود ندیمه ها رفته بودن و بیشتر قصر خوابیده بود
به سمت دیوار قصر رفتم و سعی کردم ازش بالا برم تا حدودی اینکارو بلد بودم و برام آسون بود اما دیوار های قصر مثل یه دژ آهنی محکم و بلند بودن و جا دست کمی برای بالا رفتن داشتن
دلو به دریا زدم و شروع کردم به بالا رفتن نصف دیوار رو بالا رفته بودم که دستم لیز خورد و افتادم پایین با خودم گفتم حتما میمیرم آما کسی منو گرفت
خداخدا میکردم که اون دستیاره نباشه چشم هام رو باز کردم و با صورت متعجب و کمی ترسیده ی شاهزاده دیاکو مواجه شدم
دیاکو: شما حالتون خوبه ؟
خودم رو جم کردم و بغلش اومدم بیرون خاک های رو لباسم رو کنار زدم و کمی خودمو مرتب کردم
من : بله خوبم
دیاکو : شما بالای دیوار چیکار میکردید ؟
من : مهم نیست شما اینجا چیکار میکنید ؟
دیاکو: من داشتم قدم میزدم که دیدم یکی داره از روی دیوار میوفته و گرفتمش که دیدم شما هستین
من : خیلی ممنون من دیگه باید برم شب خوش
دیاکو: شب خوش
رویم رو اونطرف کردم و شروع کردم به برداشتن قدم های تند و بلند تا هرچه سریع تر از شاهزاده دور بشم
با اون چشم های روشن و صورت مهربونش از صدتا بازجو بدتر ادم رو وادار به زر زدن میکنه
ظاهراً باید با زندگی تو قصر کنار میومدم فقط امیدوار بودم یانگ نیاد اینجا بعد کاری که کرد نه تنها دوستش نداشتم بلکه ازش می ترسیدم اون بهم گفته بود برای نگهبانی داخل قصر ازمون داده خدایا لطفا قبول نشه وگرنه بدبخت میشم
رسیدم به اتاقم در رو باز کردم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم
حس کردم صدای تکون خوردن چیزی تو احساس کردم از روی تخت بلند شدم و دنباله صدا رفتم رسیدم به یه دفتر و درش رو باز کردم شاهزاده روی صندلی نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود آخه کسی این وقت شب کار میکنه
سرش رو بالا آورد و با دیدن من کمی متعجب شد
دیاکو: شما اینجا چیکار میکنید ؟ فکر کردم خوابیدید
من : میخواستم ولی یه صدای به گوشم رسید خواستم ببینم چیه که دیدم شما هستین
دیاکو: عذر میخواهم اگه شمارو ترسوندم یه سری کار ها باقی مونده و دارم اونارو انجام میدم
از اونجایی که شما قراره اینجا زندگی کنید خوشحال میشم با قصر آشنا بشید فردا به یکی از ندیمه ها خواهم گفت شمارا با محیط قصر آشنا کند
من: اشکالی نداره به کارتون برسید و منم خوشحال میشم با محیط قصر آشنا بشم
خب من دیگه مزاحم کارتون نمیشم
به سمت در رفتم و اونو پشت سرم بستم به اتاق رفتم و دوباره روی تخت ولو شدم و به خوابی عمیق فرو رفتم
فردا صبح....
برای پارت بعد ۱۴ کامنت و ۱۰ لایک
#برای_زحمات_نویسندگان_ارزش_قائل_شویم
خب بچه ها امیدارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه ❤️ خیلی بهم انرژی میده عاشقتونم تا درودی دیگر بدرود 😘
نظرتون درباره دیاکو چیه ؟